در دنیا اگر خودت را مهمان حساب کنی و حق تعالی را میزبان ، همه غصّه ها می رود . چون هزار غصّه به دل میزبان است که دل میهمان از یکی از آنها خبر ندارد . هزار غم به دل صاحبخانه است که یکی به دل مهمان راه ندارد . در زندگی خودت را میهمان خدا بدان تا راحت شوی .
مرحوم دولابی
من طربم طرب منم زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من
...
ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من
و درود خدا بر او فرمود :
هرکه همه ی فکرش آخرت باشد ، خدا دنیای او را کفایت کند ،
و هرکه درون خود را درست کند خدا برونش را اصلاح می کند ،
و هرکه رابطه ی میان خود و خدایش را درست کند خدا رابطه ی میان او و مردم را سامان می دهد ...
امام علی (ع)
چنتا کار عقب مونده بود که باید تو شهر انجام میدادم . تو راه خونه چشمم که به اینجا خورد یاد یه خاطره افتادم و پیاده شدم ازش فیلم گرفتم ... فیلم مال امروز صبحه نزدیکای ده یازده ...
یادمه یه بار مادر زن و بعضی فامیلای همسایه ی دیوار به دیوارمون بعد از مدتها از یکی از شهرای بزرگ اومده بودن خونشون و مهمون شده بودن. انگار قرار بوده تا چند روز پیششون بمونن . هر روز خانواده ها با هم میرفتن بیرون و هر دفعه یه جا . یه روز مادره برمیگرده به دخترش میگه که شما همه جا رو بردین نشونمون دادین الا این دو تا کلیسای تو روستای خودتونو . امروز بریم یه سرم به اونام بزنیم دیگه . شنیدم هر سال از ایران و حتی خارج مسیحیا پا میشن میان اینجا . اگه اینقدر مشهوره بریم مام ببینیم ... اونم گفته بوده که به غیر مسیحیا کسی رو نمیذارن واردش بشه . فقط میتونیم از بیرون نگاش کنیم .من خودم این چند سالو که ازدواج کردم اومدم اینجا تا حالا نرفتم داخلش ... ولی این کلیسا پایینیه که کوچیکه مال حضرت مریمه میتونیم بریم ببینیم ... اونم گفته بود باشه بریم همونو ببینیم ..
دارم مقدمات سفر را آماده میکنم و مهمترین کارم قبل از هر چیز همین لپ تاپ داغان است که باید کیبورد و فنش عوض شود . مهران مدیری دارد تیتراژ دورهمی را میخواند .
« ما ز یاران چشم یاری داشتیم ... »
یک بار پ برایم نامه ای فرستاده بود با همین عنوان .برایم نوشته بود راحت شدی ؟ حالا خوشبختی ؟ گفته بودم « خوشبختی مقصد نیست که به آن برسی و بگویی خوشبختم . خوشبختی مسیر است . به قول طلا و مس دیدن دلخوشیهای کوچک این مسیر است .من راهم را در این مسیر میروم ...»
مدتهاست خبری از پ ندارم . فیسبوک را باز میکنم و در سرچ بار اسمش را مینویسم .لباس قرمزی پوشیده و تکیه به فنسهای محوطه ی یک پارک زده . ایران نیست . از مردم دور و اطراف میشود این را فهمید . حتما برای ارائهی مقاله ای چیزی رفته . و میخندد ...
در سرچ بار مینویسم اس . یادم نمی آید آخرین بار کی با اس حرف زده ام . یک کلاه سرخ پوستی به سرش دارد با سبیلی که از وقتی به آمریکا رفته میگذارد . میدانم چند ماه بیشتر تا ارائه ی تز دکترایش نمانده .اس هم خندان است ...
مینویسم میم . با همسرش کنار دریاچه ای قدم میزنند و میخندند . پایینش نوشته یک صبح بهاری کنار دریاچه میشیگان .عکس چند ماه پیش است .
مینویسم اف ، مینویسم اس ،دیوانه وار و بدون هیچ فکری نام همه ی کسانی که میشناسم را مینویسم . همه میخندند و خوشحالند و موفق ... آخرین بار مینویسم اچ تا هادی نامی را جستجو کنم . سومین اچ یک عکس با زمینه ی قهوهایست . برای اولین بار بعد از سه سال صورتش را میبینم . دیگر برایم نه هادی مهم است و نه هیچ ه دیگری ... بی اختیار روی پروفایلش کلیک میکنم و به صورتش نگاه . چشمانم را میبندم و یاد تمام خاطراتمان می افتم .دستم به دهانم میرود و اشکم جاری میشود . با خودم فکر میکنم اگر میماندیم حال امروزمان چطور بود . ما هم مثل بقیه ... چشمانم را باز میکنم و دوباره نگاه میکنم و اینبار کل صفحه را میبندم ...
مهران مدیری هنوز هم دارد میخواند
« گفت تو خود دادی به ما دل حافظا ،
ما محصل بر کسی مگماشتیم ... »
یادم می آید مدیری همیشه به مهمانان دورهمی میگفت « میخوام سوالی که از همه میپرسمو ازتون بپرسم . آیا احساس خوشبختی میکنید ؟ و همه بدون استثنا میگفتند خیلی . حس میکنم عمیقأ آدم خوشبختی هستم . همسر خوبی دارم و بچه ها ی خوب و یه زندگی آروم . خدا رو شکر ... و مدیری هم میگفت خدارو شکر ...»
همیشه پیش خودم میگفتم چطور میشود کسی خوشبختی زندگیش را گره بزند به این و آن بدون اینکه کیفیت قابل ملاحظه ای از خودش داشته باشد و آنرا ذکر کند . اگر همه ی آنها رفتند چه ؟ باز هم میتوانی بگویی خوشبختی ؟
حالا به اینجا رسیده ام و با خودم میگویم قریب یک سال است با هیچ دوستی تماس نگرفته ام . مطلقا هیچ . شماره ام را عوض کرده ام و دلم برای هیچ آشنایی جز خانواده ام تنگ هم نشده . اگر هم شده یا زنده نیست یا بعد از یک ساعت فراموشش کرده ام . یک سال است تلاش میکنم و دست و پا میزنم برای اینکه فکر میکنم مسیر خوشبختی چیزی جز تطبیق انتظارات انسان از خودش و واقعیتهای زندگیش نیست . در این مسیر همه ی روابط بیهوده ام را قطع کرده ام . ناراحت نیستم . نه ناراحتم و نه در این غربت ، غریب . بیشتر شبیه خودم شده ام . میگویند زوجهایی که در سنین پایین با هم ازدواج میکنند ، شبیه هم میشوند . من هم شبیه خود واقعی ام شده ام . خو گرفته ام به این تنهایی ، با گوشت و پوستم عجین شده . مثل گیاهی که در سایه رشد کند ، در این تنهاییست که حس رهایی و آزادی میکنم .اینگونه حتی برای دیگران هم مفید ترم . اما... اما...
تنها شده ام . تنها شده ام به یکباره و خرد خرد جان میدهم بی آنکه صدایم در آید . و میدانم این مقدمه ی تنهایی بزرگتر من است . دلم یک حقیقت بالاتر از خودم میخواهد . هنوز هم نمیخواهم صدای ت را بشنوم که هر روز زنگ بزند و نیم ساعت از اتفاقات امروز و برنامه های فردایش بگوید و من نتوانم بگویم بس است . دلم نمیخواهد بشنوم .تمامش کن و فردا دوباره زنگ بزند و فرداهای بعد ... اما آیا میتوانم بگویم مسیر خوشبختیم درست است ؟ هنوز میتوانم به مهمانان دور همی برای تعریفشان از خوشبختی خرده بگیرم ؟ میدانم نشانه ی ایمان واقعی شاد بودن است . غمگین نیستم . شاد مطلق هم نیستم . همین هم باعث میشود بفهمم یک جای این ایمان لنگ است . وگرنه دل امن که نباید بلنگد
...
روزی مرحوم آخوند کاشی (رحمه الله) مشغول وضو گرفتن بود که شخص با عجله آمد، وضو گرفت، به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد. با توجّه باینکه مرحوم آخوند خیلی مؤدّب وضو میگرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را به جا میآورد؛ تا وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود. به هنگام خروج با مرحوم کاشی رو به رو شد.
ایشان پرسیدند: چه کار میکردی؟
گفت: هیچ.
فرمود: تو هیچ کار نمیکردی؟
گفت: نه! میدانست که اگر بگوید نماز میخواندم، کار بیخ پیدا میکند.
آقا فرمود: مگر تو نماز نمیخواندی؟
گفت: نه!
آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز میخواندی.
گفت: نه آقا اشتباه دیدی.
سؤال کردند: پس چه کار میکردی؟
گفت: فقط آمده بودم بگویم من یاغی نیستم، همین.
این جمله در مرحوم آخوند (رحمه الله) خیلی تأثیر گذاشت. تا مدّت ها هر وقت از احوال آخوند میپرسیدند، ایشان با حال خاصی میفرمود: من یاغی نیستم!
اینو امروز صبح گرفتم . صداشو یکمی بلند کنین حیف نیست من این صداها رو ول کردم اومدم چسبیدم به اون شلوغی و آلودگی !؟
در افسانگان ترک از موجودی غریب به نام " یاز قودوغی" سخن به میان آمده که همواره حیرت موخرین و ادبا را بر انگیخته.کاملترین توصیفات از این موجود در مکتوبی بوده الکترال مرسوله به سنه ی 1437 قمری از جانب شیخ قشون ایران زمین در بلاد آذر آبادگان به جانب فرزانه ی شوریده در شعر و هنر آن دوران ، در بلاد کفر ، اندر پاسخ شیخ به سوال آن فرزانه در معنای " یازقودوغی" ...
این تقریر شرح آن موجود است اندر آن مکتوب ...
"سلام
واما بعد ...
از ما در معنای "یازقودوغی" به پرسش آمدی. بدیهیست که چنین امری بر تو مشتبه گردد . من این از قبل میدانستم . این مفاهیم عمیق عرفانی را که هرجایی مطرح نمیکنند .عالِمی میباید و مدرسه ای و صد البت تشنه ی حقیقتی . من این تشنگی در تو از روز نخست دیدم .اندر میان طلاب تنها تو مصداق بیت شیخنا مولانا که فرمود:
آب کم جو تشنگی آور بدست.
تا بجوشد آب از بالا و پست
گشته ای . پس بشنو تا این ماوقع گفته آید با تو از حدیث اوتاد ...
"یاز" در السنه ی رجال ترک اندر معنای بهار است . شاعر در صب رقیب میسراید " بهار گلیپ یاز گلیپ ، یاغش گلیپ یاش گلیپ ، سنین ده باشان داش گلیپ" که معنایش چون موضوع بحث نیست ، بماند . ولی بالکل ملتفت گشتی که "یاز " همان بهار است . و "قودوخ" ... آیا میدانی "قودوخ "چیست ؟ قودوخ ، صبیّه ی دراز گوشان است که شنیده ام در ادب معاصر ویکیپدیا "کرّه خر" ش نامیده اند ...
حال که این امر برتو معلوم گشت ، فهمیدی که "یازقودوغی" همان "کرّه خر بهاریست" ...
مسئلتُن یا شیخ : " کره خر بهاری به چه ویژگی شناخته میشود؟ "
بله. بدانید که دوران بارداری خران قریب به یک سنه است .این نژاد یک سال فرزندش را در بطن میپرورد و نتیجه اش خر دیگریست که تحویل اجتماع میدهد .تصور کن این کره خر نفهم در روزی از روزهای سرد زمستان چشم بر جهان بگشاید . آیا این تن نحیف یارای آن دارد که بر سوز سرما فایق آید ؟ آیا گشودن درهای طویله و هجوم سرما به داخل طویله کار خوبیست ؟ هرگز ...
باید آنقدر در طویله بماند و شیر خر بخورد تا قوت خر بگیرد و جان یابد ...
این گونه است که کره خر مذکور و مادر گرامی ، سه ماه تمام را در طویله به سر میبرند . دیگر دنیایشان همان طویله میگردد .با آخورش انس میگیرند . با پِهِن و یونجه اش. با در و دیوارش .آری . دنیا در نظر کره خر همان طویله است ...
و ناگهان روز موعود فرا میرسد ...
در روزی از روزهای بهار که هوا مساعد گشت ، دربهای طویله در مقابل دیدگانشان گشوده میگردد . کره خر هجومی از نور را به داخل میبیند و متحیر میماند ... آیا این همان نور عظیم است ؟ رستگاری عظیمی که نیاکانمان وعده اش را داده اند ؟
بر میخیزد و پیش میرود .هنوز چشمانش تاب این حجم از نور را ندارد . پس به آهستگی قدم به بیرون مینهد و ناگهان ...
گلزار میبیند و ریاحین ، خورشید میبیند و ابر ، خاک میبیند و علف ... آه ای رستگاری عظیم ... همانا وعده ی پیشینیان حقیقت داشت ... از خود به در میشود . آری ... " گر او هست حقا که من نیستم " . دیگر خود خرش نیست ... خر دیگری گشته ... نعره بر می آورد ... جامه میدرد و خشتک ، شلنگ میپراند و جفتک ... اینسو میدود و آنسو ... کدامین بشر را یارای توقف هست این بهیمه را ؟ مگر میتوانی نزدیکش شوی ؟ جِرَت میدهد ...با کلّه میرود توی صورتت ... جفت پا میرود توی شکمت ...
پیشینیان چون این تتوعات را در این موجود دیدند ، آنرا مصداقی از آدمهای تازه به دوران رسیده دانستند و گفتند حیف باشد نامی بر اطوار غریب این موجود ننهند . پس " یاز قودوغی" ، کره خر بهاریش نامیدند . اخیرا دیده ام در بلاد فرنگ ریچارد باخ نامی ، کتابی مرقوم داشته با عنوان " جاناتان ، مرغ دریایی " و پول کلانی به جیب زده . متقلب نامرد "یاز قودوغی ، کره خر بهاری ما را برای روایتش به عاریت گرفته ...
بگذریم ...
این روایت سینه به سینه و نسل به نسل منتقل گشته و تا امروز در صدر ما نهان بود . من امروز این گنج عظیم حکمت را بر تو گشودم .باشد که پند گیری و بر آیندگان گشایی ...
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته ...
هشتم ربیع الثانی 1437 قمری
پ ن : دل شیخ برای رفیقنش تنگ است ... اگر این نامه را نمی نوشت دق میکرد
پ پ ن : دیدید ما چیزی ننوشتیم ، حتما ...
خودتان بنویسید . که حالمان به شود به نبشته ای ، لبخندی از دوست
Fic
#سربازی
"I can't talk about our love story, so I will talk about math. I am not a mathematician, but I know this: There are infinite numbers between 0 and 1. There's .1 and .12 and .112 and infinite collection of others. Of course, there is a Bigger infinite set of numbers between 0 and 2, or between 0 and a million. Some infinities are bigger than other infinities. A writer we used to like taught us that. There are days, many of them, when I resent the size of my unbounded set. I want more numbers than I'm likely to get, and God, I want more numbers for Augustus Waters than he got. But, Gus, my love, I cannot tell you how thankful I am for our little infinity. I wouldn't trade it for the world. You gave me a forever within the numbered days, and I'm grateful
از "بِعدَدِ ما احاطَ به علمُک " که حرف میزنیم از چه حرف میزنیم . جان گرین تمامش را در همین یک بند توضیح داده ...
پ ن : قطعه ایست از رمان the fault in our stars نوشته John Green .با عنوان « خطای ستارگان بخت ما» در داخل ترجمه شده
پ پ ن:عنوان قسمت پایانی دعای « اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و ...
#تمام_ناتمام_من
صبح به صبح هدهدت بیاد و سلامت بده و سلیمان وار بپرسی
از سبا چه خبر؟