۹۶/۰۵/۰۴ ۲۰:۳۵:۲۰
امروز
تا همین سر ظهر حالم خوب بود . تمام سر و صورتم پر از عرق شده بود ولی سرحال بودم و خوشحال . برای بستن شلنگ بست لازم شد .آمدم بالا تا بست را بر دارم که چشمم به گوشی خورد . گفتم من که تا اینجا آمدهام . دو دقیقه چک کردن وبلاگ و اینستا که به جایی بر نمیخورد . اینستا را که باز میکنم خبر بنیتا را میبینم و عکسهای مادرش را .دنیا روی سرم خراب میشود . عالم و آدم را فحش میدهم و تمام پستهای شاد امروزم را کنار میگذارم . گوشی را رها میکنم و میروم تا بست شیر را ببندم .
ساعت ۸ شب است .چشمم به نوشته ای از طوبای محبت می افتد .نوشته :
۹۶/۰۵/۰۴