یا جاری اللصیق ...

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

این منی که غالبا در خوابهایمان میبینیم واقعی‌ترین من ماست.خود خود ما. اصل جان ماست.کلماتش، عکس‌العمل هایش، ترسهای پنهانش ،رفتارهایش ...
اگر میخواهی میزان شعورت را ، تعالی روحیت را بسنجی، ببین من رویاهایت چقدر مردانگی به خرج میدهد .آنجا چقدر دست و پا و چشم و زبان و دل و دامنش را حفظ میکند. آنجا چند نگاه درویش میکند ... آنها که ادعای یوسف بودنشان میشود میگویند " موقعیتش پیش نمی آید وگرنه ای آقا ... ما و این حرفها ؟ "...  بفرمایید این گوی و این میدان .ببینید چند مرده حلاجید. یک ماه آینده را چقدر دامن نگه خواهید داشت ... خدا پدر و مادر مولانا را بیامرزد .هیچ کس هم نداند ما مردها که خوب می دانیم قضیه از چه قرار است .
#پستهای مردانه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۸
Ham Saie
ده ها کانال خبری و غیر خبری در تلگرام و صدها تصویر از آشنا و غریبه در اینستاگرام .فیدهای وبلاگ ها و سایتهای مختلف، شبکه های تلوزیون . آهنگهای رنگ و وارنگ .آدمهای جور واجور، حرفهای راست و دروغ ... 
تصاویر همینطور جلوی چشمهایمان رژه میروند . دیگر تعجب ندارد برای دو رکعت نماز که بایستیم دو دقیقه تمرکز شق القمر باشد . اتفاقا غیر این بود باید تعجب کرد .یاد قدیمیها می افتم که چقدر مستجاب الدعوه بینشان بود . اصلا اینهمه حدیثی که مانده یا اینهمه دعای کوتاه و بلند یا حتی خود قرآن .چطور به یک بار شنیدن حفظ میشدند و ثبتش میگردند . مشکلمان اینست که یک عشق بزرگ در زندگیمان نداریم. باید خود خدا بیاید یکراست بگذارد توی آستینمان. معشوقمان را ،فرزندانمان را .چه میدانم عشق بزرگمان را  تا حداقل برای چند ماه که شده همه ی قلبمان متوجه یک چیز باشد و طعم یکدلی را بچشیم.آنوقت برای چند ماه حس کنیم میشود به یک چیز دل بست . تنها متوجه یکی شد و بقیه را فراموش کرد .
کی میخواهیم ازین زندان بیرون بیاییم خدا میداند ... کاش یک یوسف باشد که برایمان حرف بزند و ما هم بفهمیم  . بگوید « یا صاحبی السجن اارباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار ». که این صد پاره دلمان یک تکه شود.دلمان یکدله شود...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۶:۴۸
Ham Saie
هنوز آخرین فیوز را جا نینداخته ام . موبایمم زنگ میزند. رضاست.این سومین باریست که از صبح تماس گرفته.اینبار میگوید طراحی شماره ی چند را برای ارائه در نظر گرفتی. میگویم شماره ی ۳. میخندد .به طعنه .که ازین سختتر نبود ؟... حق دارد . دو طراحی بعدی با همه ی پیچیدگی و زمانبریشان به مراتب پر منفعت ترند . ولی با موقعیت فعلیم همین شماره ی ۳ حداکثر چیزیست که میتوانم حاضر کنم...احتمالا فرصت نکنم آنطور که باید کارها را طبق زمانبدی پیش ببرم  ولی بازهم خوشحالم و امیدوار. نه برای ارائه ی یک طراحی خوب یا ردیف شدن به موقع پول قسط . برای خودمان ... به تو فکر میکنم . به اینکه چه پیش خواهد آمد .و به کورسوی امیدی که حیات دوباره مان بخشیده ..
صدای سوت می آید .آشناست. نه خود سوت. ملودیش. ردش را دنبال میکنم به بلوک مقابل. رضاست. نه رضای قبل . یک رضای دیگر.چند روز است برای لوله گذاری ساختمان آمده.اثر زخم روی صورتش دارد . ازان صورتهای غلط انداز که بار اول دیدنش گفتم خدا بخیر کند . شر دیگری در راه است ..ولی باورت میشود حالا شده یکی یکدانه ی خلوت ما ...بس که گل است .با همه ی شر و شور و سابقه اش  .یاد آن مثل ترکی می افتم «آلله دا دله بازده بالا  »... لوتیهایی که باید به بهشت بروند ...
 ادامه ی سوتش را میگیرم .اسم آهنگ را نمیدانم ولی میدانم مال فیلم آملیست .یکی از آهنگهای یان تیرسن. میپرسد این آهنگ را شنیدی ؟ میگویم مال فیلم آملیست 
مال چی ؟
آملی...
داریش؟
فک کنم. نداشته باشمم میتونم از اینترنت پیدا کنم 
برام میاری ؟
حتما 
 سه سال کل سی دی فروشیای شهرو گشتم . اسم آهنگو نمیدونستم میرفتم داخل مغازه ها ،مثل بچه دبستانیا که جلو صف یه سرود آماده میکنن شروع میکردم به سوت زدن ... هو هوو . هو هوو . هو هوو هوو. میگفتم این آهنگو دارید؟ سی دی فروشه میخندید میگفت نه ولی تو سوتتو بزن :) با این پشتکار حتما پیدا میشه. ولی پیدا نشد...
هردویمان میخندیم. میدانم دروغ نمی گوید .اهل دروغ نیست. مطمعنن با آهنگ خاطره دارد. کسی چه میداند . شاید مولین برای او همان حسی را دارد که ریور فلوز این یو برای ما...
به خانه می آیم. لپتاپ را روشن میکنم به دنبال یان تیرسن و امیل . آهنگ را پیدا کرده ام . اسمش مولین است. روی فلش میریزم. اس ام اس زده که یادت نرود . یادم نخواهد رفت.دلم میخواهد فردا صورتش را ببینم وقتی آهنگ را میشنود.
چای میریزم ، مولین روی تکرار است و به تو فکر میکنم . به اینکه فردایمان چه خواهد شد . دلم روشن است. خیلی روشن...

Fic
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۲
Ham Saie
نه مشهد الرضا
نه نجف 
نه کوفه
نه کاظمین 
نه حتی خود کربلا ... 
هیچ کجا غربت سامرا ندارد
 امان از غربت سامرا
امان از اسارت سامرا
 امان از کوچه های تنگ سامرا
امان از مظلومیت آن چهار تن شریف 
امان از دل مهدی...
قدم به قدم که آن دالان تنگ و دلگیر را طی میکنی با خودت فکر میکنی چه حرمتی دارد این مکان.حریمی که مدفن پدر و پدربزرگ و عمه و مادر آقاست . که چند بار آقا ازین کوچه ها رد شده و به زیارتشان رفته .قدم جا پای که می‌گذاری . چه شرافتی دارد این حرم ...
عجیب است حال سامرا ... فقط باید رفت و چشید .به جان حس کرد این حجم از مظلومیت را ...

هشت ربیع .شهادت امام عسکری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۳
Ham Saie

آدم این عقل حسابگر و معامله گر را از خانه‌ی تنش بیرون نکند،عشق خدا به خانه‌ی دلش قدم نگذارد.

عاشق شوید،برادرها و خواهرها عاشق شوید،زندگی به عشق است.عقل به آدم زندگی نمی‌دهد. عقل به آدم حساب می‌دهد که چه جور بهتر بخورد،چه جور بهتر بخوابد،چه جور بهتر پلاسیده شود،چه جور بهتر دل مرده باشد.عشق است که در درون انسان آتش زندگی و شعله‌ی زندگی را بر می‌افروزاند.
مسلمان عاشق است.عاشق خداست.عاشق حق است،عاشق عدل است.عاشق انسان شدن است.عاشق ملکوت است و دنیا با همه‌ی زیبندگی‌ها و فریبندگی‌ها برایش صرفاً میدان ساخته شدن و ره پیمودن به سوی آن معبود و معشوق جاودانه است
.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۰
Ham Saie




مدت زمان: 3 دقیقه 15 ثانیه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۷
Ham Saie

میگویی لا اله الا الله و من به اندازه ی تک تک ذرات وجودم مست میشوم .انگار نه انگار همان ورد آشنای همیشگیست . انگار نه انگار هر روز بیست بار تکرارش میکنم .ای کاش همه ی هستیَم را بگیرند، همه ی حواسم را و من یکپارچه گوش شوم و فقط از تو بشنوم. بیایی و برایم حرف بزنی. بگویی و مستم کنی.بگویی من نیستم ، تو نیستی ، هیچ نیست...

 بگویی هرچه هست اوست. بگویی بیا و یک دم با من بنشین و "ذرهم فی خوضهم یلعبون". ولشان کن بروند پی بازی خودشان . بگویی خوّاض توفیر دارد با غوّاص. بیا تا غواصی کنیم که غواص شناگر دریای توحید است و به دنبال گوهر عشق . بیا بگوییم لا اله الا الله که چه اندکند غواصان و قلیل مِنهُم گوهر عشق را می یابند ... و چه بسیارند خواضّان که به جهلشان عیب و بیهودگی میجویند و زشتی آشکار میکنند و من بیایم غریق بحر تو شوم. به جستجوی تو شنا کنم ، جان دهم حتی اگر تو را نیابم و در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم . بگویی

عشق دردانه است ومن غوّاص و دریا میکده 

سر فـرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کنم 

و من مست شعر خواندن تو شوم ...

بیا و من را به من برسان .بیا و در این تاریکی نوری روشن کن ، حرفی بزن که بگویم حق با توست .بگویم هیچ کس جز او لایق شنیدن حرفهای دل آدمی نیست . بگویم سخنش را که " لا یَسَعُنی اَرْضِی وَلا سَمائی و لَکِنْ یَسَعُنی قَلْبُ عَبْدِی المُؤمِن". بگویم در زمانه ای زندگی میکنیم که زخمهای دل را باید از آدمیان پوشاند که مبادا جایشان را یاد بگیرند... بگویم حرفهای دلت غم هایت و اشکهایت برای خداست. فلسفه ی دردهای آدمی جز این نیست که انسان پناهنده شود ، استغاصه کند برای خدا تا در یادش باشد که

لا ملجأ الّا او...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۳:۴۵
Ham Saie

نشسته بودم و مثل همیشه سرم با کاغذای خودم گرم بود که یهو بلند شد . از وقتی اومده بود نه یه کلمه حرف زده بود و نه چیزی خورده بود . اینکه فکرت درگیر چیزی باشه و حرف نزنی اونقدرام غیر عادی نیست .یه خورده که تو خوابگاه بمونی قلقش دستت میاد ولی اگه ریکشنای یهویی از پی اش اومد  ،طبیعتا یه خورده باید نگران شی .اونم تو خوابگاه پسران که ریکشن یهویی ینی لپ تاپ شوت شده به فضا یا پارچ آب خالی شده کف اتاق و رو تشک که تا یه هفته باید بوی رطوبتشو بکشی و به هر بنده خدایی که میاد تو دو ساعت توضیح بدی که والا بالله کار خرابی نبوده و یارو یهو به سرش زده  .همه ی بچه ها رفته بودن شهر خودشون و از جمع شیش نفریمون فقط ما دو تا مونده بودیم. دوس نداشتم فک کنه حواسم بهش نیست . بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم کجا میری مهدی ؟ 

گفت کافه روبروی دانشگاه. میای ؟ 

حالشو نداشتم گفتم تو برو شاید اومدم . راستش از رفتنش خوشحالم شدم .صدای جر جر تخت که پاهای آویزون ازشو دو ساعت تو هوا تکون میداد قاطی شده بود با فرمولای مغناطیس که به هیچ صراطی مستقیم نبودنو اعصابی برام نذاشته بودن.

 آسمون داشت تاریک میشد که کاغدارو جمع کردم و دمپاییای لنگه به لنگه پشت درو که یه لنگش نیکتای چند ده هزار تومنی بود و لنگه ی دیگش دمپایی قهوه ای یای قدیمی که همیشه توشون آب میمونه رو پوشیدم و رفتم آشپزخونه که وضو بگیرم. یه هفته بود که شیر آب سرویسا خراب شده بود و تنها منبع آب طبقه ی سوم شده بود همین شیر تو آشپزخونه . برگشتم لباسامو تنم کردم و آماده شدم برم مسجد . مسجد چند صد متری با خوابگاه فاصله داشت و همیشه تو راه میتونستی مردم و مغازه های اونور محوطه رو ببینی . چشمم به کافه روبرویی بود که شاید همون دختر پسرای همیشگی که غروبا پشت شیشه ی کافه میشستن و کتاب میخوندنو ببینم که دیدم مهدیم همونجاست . از وقتی رفته بوده سه چهار ساعت گذشته بود و تعجب کردم که تمام این مدتو اونجا بوده . از دانشگاه اومدم بیرون و رفتم کافه روبرویی کنارش . جا خورد .

 گفتم این سه ساعت اینجا بودی ؟ 

 -گفت آره

میدونستم آدمی نیست که بخواد به این راحتی حرف بزنه . گفتم ده دیقه دیگه نماز شروع میشه . میخوای حرف بزنیم یا میای بریم مسجد ؟ گفت بریم مسجد حامد .

بلند شدیم و رفتیم . حاج آقا دلریش امام جماعتش بود که همون ترم باهاش تاریخ اسلامم داشتیم  و دانشجوها معمولا میومدن سر نمازاش.

 رسم این بود که هر شب بعد نماز یه صفحه قرآن میخوندن و یه تفسیر میگفتن از همون صفحه . اونشب رسیده بودن به آخر سوره ص و اول سوره زمر .آیه ای که ازون صفحه انتخاب کرده بود این بود ...

"قل ما اسـلکم علیه من اجر وما انا من المتکلفین"

گفت "میدونین وقتی پیامبر گفت متکلف منظورش چی بود ؟ متکلف ینی چیزی رو دوشت بگیری که ورای طاقتته . قولی بدی که زیرش بمونی یا با خودت و بقیه عهدی ببندی که از پسش بر نیای . وقتی اینطوری شدی چاره ای برات نمیمونه جز اینکه ریا کنی یا گرفتار نفاق بشی .دل و زبونت ، عملتو و نیّتت ، با هم فرق میکنن .همون لحظه اس که شروع لغزشاته و ممکنه موقعی متوجه اشتباهت بشی که کار از کار گذشته و دنبال راه جبرانی ولی پیدا نمیکنی .به خدا پناه میبرم از تکلیفای ورای طاقتمون . "

برگشتم طرف مهدی که یعنی بریم ؟

دیدم سرشو انداخته پایین داره گریه میکنه .به زور خودشو جمع کرد . نخواستم حالش عوض شه .می‌فهمیدم حالشو .گفتم من بیرون منتظرت میمونم .هر وقت تموم شد نمازت بیا .رفتم بیرون و نشستم رو سکوی کنار فنسای محوطه .چند دیقه بعد دیدم اومد بیرون و داشت لبخند میزد .گفت حرف زدم  .به پدرم و به اونا زنگ زدم و ازشون عدرخواهی کردم .قبول کردن .حتی تلویحا گفتن که ما هم تند رفتیم .با خانومم حرف زدم و قول گرفتم وقتی برگشتم برم دنبالش و برش گردونم " ...

اونشب گذشت و از اون موقع تا حالا شاید شش سال گذشته باشه .امروز مهدی بهم زنگ زدو گفت خدا اول ربیع بهشون یه دختر کوچولو داده که اسمشو گذاشتن بهار...

Fic

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۱
Ham Saie

بگو پناه میبرم به پروردگار مردمان ، پادشاه مردمان ، خدای مردمان از دست دسیسه هایتان

بگو پناه میبرم به شکافنده ی آسمان از پلیدیهایتان 

که مرا جز او پناهی نیست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۵:۵۸
Ham Saie

مادر باشی برای فرزندت

مرد باشی برای برای همسرت

پدر باشی برای خانواده ات
پزشک باشی بر بالین بیمارت
رفیق باشی برای رفیق غریبت
پناه باشی برای بی پناه سر راهت 

 امام باشی برای زائر دل سپرده ات 

یا حتی خدا باشی برای بنده هایت،

شاید حسی ازین بالاتر نباشد که بفهمی موجودی تنها در حضور تو به أرامش میرسد و احساس امنیت میکند .

یادم است سالها پیش هربار که به حرم میرفتم حرفی برای گفتنم نبود .البته شاید هنوز هم همینطور باشد . اگر ته دلم چیزی میخواستم خودم را قانع میکردم که امام اگر امام من است ، از دلم هم خبر دارد . قرار به دادن باشد خودش میداند و میدهد . زیارت را خلاصه میکردم ،  نگاه به گنبد که " ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا ، حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست " و برمی گشتم . اما  بعدها فکر کردم که راه درست نباید این باشد . رابطه ی خدا و بنده یا امام و ماموم رابطه ای دوطرفه است .مانند رابطه ی مادر و فرزند .اگر دو از پنج لذت برای فرزند باشد ،سه از پنجش برای مادر است. خوشحالی کریم هم همینطور به بخشش بی چشمداشتش است. باید رفت و خواست. اظهار نیاز کرد.هر نیازی که داری و آخر مرتبه ی آن طلب خود محبوب است . به قول شمس " ما لتراب و رب الارباب ؟ "جز نیاز ...

که " اگر از جسم بگذری و به جان رسی به حادثی رسیده باشی. حق قدیم است از کجا یابد حادث قدیم را؟ ما للتراب و رب الارباب؟
نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی، جانست، و آنگه اگر جان بر کف نهی چه کرده باشی؟!
 عاشقانت بر تو تحفه اگر جان آرند
به سر تو که همه زیره به کرمان آرند
زیره به کرمان بردن چه قیمت و چه آبرو دارد ؟ چون چنین بارگاهی است، اکنون او بی نیاز است تو نیاز ببر، که بی نیاز،  نیاز دوست دارد.  
به واسطه آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی.
از قدیم چیزی به تو پیوندد و آن عشق است. 
دام عشق آمد و در او پیچد، که یحبونه تاثیر یحبهم است.
از آن قدیم،  قدیم را ببینی و هو یدرک الابصار.  

این است تمامی این سخن  که تمامش نیست، الی یوم القیامه تمام نخواهد شد "

 یحبونه تاثیر یحبهم است ...

جان من دیگر مگو ما را بدان شه بار نیست 
که با کریمان کارها دشوار نیست






۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۸
Ham Saie

مناجات بین الطلوعین من

تماشای دو پلک بسته ی تو ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۷:۱۴
Ham Saie

هرکس به امیدی قدم در راه تو میگذارد و آشکار و نهان ، کم و بیش همه به مراد دلشان میرسند. منظورم اینست که کسی قرار نیست دست خالی از این مسیر برگردد .چه اویی که طالب معرفت است یا آن یکی که برای رفع حوائجش می آید یا خادم موکبی که به عشق خدمت به زوار ورد زبانش برای ده روز میشود " هلبیکم  ,اهلا و سهلا " یا حتی اویی که به عشق لمس ضریح آمده ، شده به قیمت چند آرنج نواخته شده در شکم این و آن ...

 اما قضیه فقط این نیست .مسئله ی مهمتر اینست که تو بر گردن همه منت گذاشته ای و کل بنی آدم را وامدار خود کرده ای ؛ که موجودی برنگردد و خرده بگیرد که " اتجعل فیها من یفسد فیها و یفسک الدما و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک " ... که سرمان را با افتخار بلند کنیم که سبوح و قدوستان به کنار . کدامتان آنچه حسین ، پسر آدم  کرد برای خدایتان کردیده اید؟ 

که شاید آن چیزی که خدا میدانست و فرشتگان نه ، حسین بود ...

تو سند فخر آدمیان بر کل آفرینشی و همه ی آدمها چه بدانند چه ندانند مدیون تواند

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۷:۱۲
Ham Saie

میپرسه میری از آقا چی بخوای ؟

 میگه شفای همه مریضا

همین ؟ 

فک میکنه . هوم ؟ آره دیگه

دیدی دوستت اباالفضل کلی آرزوی دیگم داشت

باشه .پس یه آیفونم به من بده بد نیست :)

...

پ ن : رسیدی به موکب امام رضا یادم کن...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۹:۱۸
Ham Saie

تصور حرف زدن با تو سخت است.مثل حرف زدن یک فکر با متفکرش .مستقل از او در حالیکه بقایش بسته به توجه  مدام آن متفکر است. و چقدر زور میبرد ،چقدر سخت است که چیزی را در ذهنت بیافرینی و مدام به او فکر کنی بدون اینکه لحظه ای ازو غافل باشی که یک لحظه غفلت تو از مخلوق زاده ی ذهنت، یک لحظه حواس پرتیت یعنی نابودی او در آن لحظه ... و تو مدام می آفرینی آنگونه که من خیال را و مدام متوجهی به آفریده هایت که یک لحظه عدم توجه تو به آنها چون یک لحظه غفلت من از متصوَرِ خیالیَم یعنی نابودی آنها ...
 اینقدر بزرگی تو . به اندازه ی همه ی آفریده هایت که همه شان با تمام گوناگونی فقط خیالند برایت و بود و نبودشان ،آوردن و بردنشان هیچ برای تو... 
 و چقدر دوستت دارم .تویی را که دائم به من فکر میکنی . به من که هیچ نیستم . ولی دوست داشتی باشم که شاید لحظه هایی از زندگیم برسند که متوجه حضورت شوم و من هم خیالت کنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۲
Ham Saie