یا جاری اللصیق ...

۱۸ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

#کرمانشاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۶ ، ۱۱:۵۲
Ham Saie

امشب را بیخیال پاییز.بیا و این ترانه را بخوان . جاده را نگاه کنیم ، باران زیر روشنایی تیر چراغ برق را و بخندیم ‌‌. هوم ؟ 


دریافت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۶ ، ۲۱:۴۵
Ham Saie



دریافت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۵
Ham Saie


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۶ ، ۰۹:۵۱
Ham Saie
اگر کسی بخواهد احکام دروغ را عمل کند، باید خیلی از حرف‌ها را نزند. من گاهی دو سه روز فکر می‌کنم تا حرفی را که میخواهم بگویم طوری بگویم که در آن دروغ نباشد. اگر کسی در تمام اعمال خود این طور مواظبت کند، اسمش می‌شود مراقبه. نماز اگر همراه مراقبه باشد، ارزش پیدا می‌کند. یک مرحله بالاتر هم هست و آن اینست که من حتی برای حرف راست هم مراقبت می‌کنم. با وجود اینکه این حرف راست است، اما چه فایده‌ای دارد؟ اگر سود دنیایی یا آخرتی داشت، آن حرف را می‌گویم. نه تنها برای حرف بلکه برای نگاه هم همین است و همین طور سایر اعمال. این، می‌شود مراقبۀ کامل. در این صورت نماز ما می‌شود نماز کامل. اگر گفتار و رفتار ما حساب‌شده باشد، دستمان به آسمان می‌رسد. .. اگر انسان فقط واجباتش را انجام دهد و تمام گناهان، چه ظاهری و چه باطنی را ترک کند، برای اینکه به بالاترین مراتب برسد، کافی است. اگر من در مقابل یکی از مقدرات الهی غُر بزنم، گناه باطنی مرتکب شدم...

آیت الله جاودان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۶ ، ۰۹:۰۵
Ham Saie

 دیروز صبح برای پیاده روی از هم جدا شدیم . حالا من و ماما با همیم . قبل آمدن ماما سی چهل تا گل سر و سنجاق و تل خریده بود . الان به هر دختر کوچولویی که سر راه آب یا نذری میدهد ، یکی هدیه میدهد . چنان ذوق میکنند که بیا و ببین . آنقدر هم خوش مشربند که حد ندارد . یک لبخند میزنی و هزار لبخند تحویلت میدهند . جان میدهند برای زایر امام حسین . دیشب غروب در یک موکب ماندیم و الان ساعت شش و نیم صبح است که راه افتاده ایم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۶ ، ۰۷:۱۱
Ham Saie
یک دل سیر گریه کردم و آرام شدم . هم قبل از اذان توی حرم و هم توی مسجد .شکر خدا کارهایمان به سامان  است . دیروز صبح رفتیم مسجد کوفه و مسجد سهله . کم و بیش اعمال مسجد کوفه را انجام دادم . ولی ماما بیرون پیش ساکها مانده بود . نخواستم تنها بماند . نماز ظهر و عصر را در مسجد سهله خواندم و رفتم پیش مامان تا بقیه هم آمدند . کمی منتظر مینا ماندیم ، کمی منتظر یونس تا ساعت نزدیک دو شد . تاکسی گرفتیم به سمت نجف . هوای نجف بهتر از بقیه ی جاهاست . شلوغتر هم هست . مینا گفت من یک موکب میشناسم که پارسال می‌رفتیم  جای خوبی بود . افتادیم دنبال مینا . تا نزدیک غروب داشتیم راه می‌رفتیم . پیدا نشد . گفتم نزدیک حرم مسجد هندی هست . چون جایش کمی پرت است مردم نمی‌شناسند و کمتر به آنجا میروند . برویم همانجا . قبول کردند و رفتیم . اسکانمان دادند.رفتیم دنبال غذا با یونس . به غذای موکبها نمیتوانم اعتماد کنم . زیادی جمعیت و بهداشت ضعیف امکان بیماری را زیاد میکند  . از رستوران مرغ گرفتیم . برای مینا و مادرش هم ماسک فیلتر دار خریدم ‌ ماسک‌های خودشان کاغذی بود . خوابیدم  ساعت سه شب بیدار شدم و به حرم رفتم.بیش از حد شلوغ بود . نوافل را خواندم و زیارت را نگه داشتم برای بعد نماز صبح . برگشتم مسجد محل اقامتمان و خوابیدم . بیدار شدم و دعا را خواندم . مامان صدایم کرد تا برای صبحانه بیرون برویم . همه باهم . متوجه شدم کفشهایم را زده اند . پیرمرد بغل دستی اهل شیراز بود . همان لحظه گفت رفتم سرویس را پیدا کنم نتوانستم برگشتم . گفتم بیایید با هم برویم . دمپایی های مامان را پوشیدم و به مادر مینا گفتم شما معطل ما نشوید. اگر جایی میروید بروید . منو مامان هم با هم میرویم . برگشتم و سر راه یک جفت دمپایی خریدم . رفتیم با مامان نان و شیر و چای و پنیر گرفتیم و در یکی از موکبها خوردیم . برگشتیم . ماما برای زهرا خانوم و ثمین و بابا انگشتر خرید . من گفتم نمیخواهم . نگین انگشترهایم را از کربلا خریده بودم . از سنگ فروشی خود بین الحرمین . تکه های مرمر سنگ قبر قدیمی امام حسین است به شکل نگین انگشتر تراش خورده اند . دوتای خودم برای حلقه ی ازدواج که بزرگ‌ترند  و دوتای کوچولوها که اندازه شأن کوچک است ... برگشتیم و استراحت کردم . ماما برایم نهار آورد . بعد از ظهر رفتم وادی السلام . شهر آنطور شلوغ و سیل جمعیت ، وادی السلام فقط صدای پر زدن کبوترها بود . رفتم سر قبر آیت الله قاضی ، حضرت هود و صالح و برگشتم . نزدیک اذان مغرب است . دلم آواره است . بیقرار است . حیران است .عاشق است. اصلا نمیدانم چه بر سرم آمده . خیلی حرفهای دلم را نمیتوانم بگویم . زبانم الکن است . راه میروم خود بخود اشکم میریزد . یکبار بیشتر زیارت نتوانستم بروم . توی حرم یکی تو گوشم میخواند مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم ، که پنهان عشق او ورزم ، که پنهان عشق او ورزم .. .یکی دیگر می‌گفت  . ذره ی خاکم و در کوی توام جای خوش است ... 

یک نیمه شب است .  بیمار شده ام و رنگم پریده . دل درد امانم را بریده . نعنا و ماست خوردم شاید افاقه کند . با مامان حرف زدم که فردا تا ظهر حرکت کنیم . آنقدر شلوغ میشود شبها که نمیشود ماند . نمیدانم تصمیمش چه خواهد بود ...

چهار صبح است . شب را نتوانستم درست حسابی بخوانم . به داروخانه رفتم و دوا گرفتم . پول خون می‌خواهند برای دوا بس که گران است . حداقل کاش خوب شوم آنوقت دیگر پولش برایم مهم نیست . یک ساعت به اذان مانده و چراغها را زده اند . مردم نماز شب میخوانند . یونس وسایلش را گذاشت و رفت حرم . نه نای نماز خواندن دارم و نه حرم رفتن . میخواهم تمام روز را استراحت کنم تا بهتر شوم و فردا پیاده‌روی را شروع کنیم ...

اینترنت کار نمیکند . چندبار خواستم از دیروز صبح بنویسم نشد ... 
الان خیلی بهترم ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۶ ، ۰۴:۳۵
Ham Saie
نکند خودش باشد... 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۰۸:۰۷
Ham Saie
ساعت نزدیک دو نیم نصف شبه . صبح زود مامان اینا بیدارمون کردن . تو سمت آقایون فقط منو یونس می‌خوابیم . موکب چون ته یه کوچس کسی خبر ازش نداره الا آشناهای خاص . ملت در به در دنبال جا و مکانن . ما اینجا ...
ماما بیدارم کرد که ما داریم میریم حرم میاین ؟ گفتم راه پرته . میرین گم میشین . صبر کنین مام بیایم . یونسم بیدار کردم و همه با هم رفتیم . یه تاکسی گرفتیم واسه شش نفر . خودمونو رسوندیم کنار حرم . خانوما گفتن صبحانه نخوردیم . تا ظهر ضعف میکنیم تو حرم . از اینور حرم شروع کردیم کلا بین الحرمینو دور زدن . به زحمت نونوایی پیدا کردیم . اونم پول ایرانو قبول نمی‌کرد . بدو اینور اونور که پول عراقی جور کنی . بعد برو سوپر مارکت که پنیر پاستوریزه پیدا کنی . یخورده طول کشید  یکی از همراهامون ناراحت بود که چرا نرفتیم حرم و دیر شد و فلان . بهانه کردم که حاج خانوم درست نیست مستقیم می‌رفتیم داخل حرم امام حسین . اول باید میومدیم از حضرت عباس اجازه می‌گرفتیم بعد  .( هرچند درستش اینه که خودتو بندازی تو بغل امام حسین) بالاخره راضی شد. هر کس یخورده نون پنیر خورد و قرار گذاشتیم ساعت ۱ به وقت کربلا جلو تل زینبیه بایستیم . از هم جدا شدیم ... 
من نمی‌دونم چیه ، چه حسیه ... تا پام رفت داخل حرم حضرت عباس و شروع کردم خواندن زیارت ، زیر دلم خالی شد . نمی‌تونستم کنترل کنم . اشک بین کلمه ها همینطور شر شر می‌ریخت .سلامو خوندم و دور و برمو نگاه کردم . یونس نبود . تنها رفتم زیارت . توی فضای ضریح ...  من هیچ وقت اصرار نمیکنم دستم به خود ضریح بخوره . دور می ایستم و نگاه میکنم . اینبارم کنار بودم ... حضرت عباس قبل هرچی برا من ادبش خیلی بزرگ بوده . یعنی غیرت و شجاعت و اینا به کنار . من مبهوت حیا و ادب حضرت عباسم . نمیدونم چطور باید کلمه پیدا کنم . شاید مهدی شجاعی تو سقای آب و ادب خیلی قشنگ توصیفش کرده که هنوز نخوندم کتابو ولی احتمالا حرف دلم باشه . اولین بار یه چیزی کشید منو سمت ضریح . بدون اصرار و تو اون شلوغی رفتم دستم خورد . بی هیچ فشار و اصراری واقعا . منم مبهوت که چطور شد اینبار . اومدم نماز زیارت خوندم چهارتا واسه چهار نفر . اجازه گرفتم و رفتم سمت حرم امام حسین . میگن آدم فقط یه جا تو دوراهی بمونه . اونم بین الحرمینه . سراتو می‌کنی اینور بغض میگیردت ، می‌کنی اونور اشک شر شر می‌ریزه . اصلا ...
حال دلم تو حرم امام حسین دیگه اوضاعی شد . ورودیم به باب قاسم امام حسن باز شد . هیشکی نبود . یه در که جلوش پرده کشیدن . پرده رو زدم کنار و بین در و پرده صورتمو گذاشتم رو در . تو اون شلوغی فک کن انگار یه لحظه همه جا خلوت و تاریک شده باشه . اذن دخولو خوندم و... 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۰۳:۰۶
Ham Saie
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۷:۲۲
Ham Saie
باب قاسم شد باب دل من ... خوشحالم . آرومم . خیلی ... ایستادم جلوی تل زینبیه تا مامان اینا بیان . واسه ساعت یک قرار داریم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۳:۲۲
Ham Saie

هنوز خیلی خامیم که بگیریم . امروز فهمیدم چرا به من نمیدنو تا امروزم ندادن . چون وصله ی تنم زیاده . جاگذاشتنیام زیاده . باید اول اونا رو جا بذارم  بجای اینکه بگیرم و بردارم بیارم . منو چه به گرفتنو حاجت روایی ؟ دیگه هیچی برا خودم نمیخوام .  از وقتی اومدم بدترین آدمی که دیدم خودم بودم . بی اغراق . با فاصله ی زیاد از هرکی که میشناسم. از مینا و مادرش . یونس و مادرش . همراهای اصفهانی مون . تازه هنوز چیزی نگذشته . حتی بیست و چهار ساعتم نشده ...

یونس بهم گفت شنیدم  بیست و هشت سالته . مامان و مینا داشتن تو ماشین گپ میزدن و معلوم شد مینا تو دانشگاه مامان درس میخونده و ارشد ریاضی شو گرفته و حالا معلمه فکر میکنم . از حرفهای مامانو مینا سن من به گوشش خورده بود . بهم گفت زود پیر شدی که ... سخت بوده زندگی  ؟

 سخت نبوده عزیز . من جلو روت نمی‌گم چون فکر میکنم آبروی نداشتم پیشت می‌ره . من بلد نبودم درست عمروم بیست و هشت سال کنم  ...

اومدیم کربلا . اصفهانیا جدا شدن . جلو ورودی بین الحرمین مامان اینا نشستن تا با یونس بریم دنبال هتل یا موکب . هتل نفری پنجاه تومنه هر شب . جفتمون صد تومن با مامان . مامان گفت دو سه شب بمونیم کربلا . اونسر خیلی شلوغ میشه نمیشه رفت زیارت . بعد میریم کاظمین و سامرا .از اونجا میایم نجف و پیاده روی رو شروع میکنیم . همراهامون قبول نکردن تو هتل بمونیم . گفتن بریم دنبال موکب . رفتیم . موکب نیست . موکبارو تازه دارن برپا می‌کنن . تنها به جا بود اونم واسه خانوما جا نداشت . رفتیم دو سه کیلومتر اونورتر موکب سید مهدی رو به زحمت پیدا کردم . باز بود . سید مهدی خودش داخل بود . کلی تحویلم گرفت و سلام علیک و اهلا و سهلا ... برگشتیم و مامان اینارو با خودمون آوردیم . راه دور بود . شاید دو سه کیلومتر . ناراحتی خانوما شروع شد . گفتم چطور می‌خواین صبح تا ظهر راه برین وقتی دو کیلومترو  سختتونه ... خانوما سختشونه را بیان . خیلی شلوغه مخصوصا تو ایست بازرسیا که مجبورن کل ساکارو خالی کنن . عرق از سر و روشون می‌باره . اونم با چادر مشکی ... رنگ مامانو و مینا و مادرش پریده بود و شرمنده شدم .

رسیدیم موکب سید مهدی . همه خوابیدن و من نتونستم چشم رو هم بذارم . دعامو تو همون موکب خواندم . غروب شد و بازم زیارت نرفتیم . نمی‌دونم چرا ولی یه حس گناه دارم . تا همین غروب فکر میکردم چرا اومدم . یه حس خلأ تو دلم بود . شبیه عذاب وجدان بعد یه گناه ... بی دلیل خاصی . یونس گفت اینا چرا شام نمیارن ؟ گفتم حتما زود اومدیم رفتن از بیرون تهیه کنن . گفتم بذا ده بشه نیاوردن میریم نذری چیزی پیدا میکنیم یا غذا میگیریم . تا اونور حرم پیاده رفتیم . ساعت یازده شب شد . غذای نذری هنوز بپا نشده . گفتم خودمون از بیرون میگیریم شش تا کباب ترکی میگیم نذر آوردیم . دروغ نیست که . نذر مادرمون میکنیم . رسیدیم موکب و غذای خانونارم دادیم . تا غذای ما تمام شد ، دیدیم پسر سید مهدی سفره باز کرد . آبگوشت عراقی بود، هندونه ، مرغ بریان ، ریحان و سبزی و نوشابه و ... اصلا یه وضعی. آدم شرمنده میشه از اینهمه محبت . ولی نمیشه هم نخورد . بی احترامی به میزبانه که غذا نخوری . خانوما اومدن طرف آقایون و شش نفری غذا خوردیم . برا فردا برنامه ریختن که چیکار کنیم . سفره رو که جمع کردن برامون چای شیرین آوردن ... 

ساعت یک نصف شب به وقت کربلاست . نمی‌دونم چند ایرانه . میخواستم یه عکس از موکب بگیرم ولی شبه و یونس داره می‌خوابه . عکسشو فردا صبح میگیرم و بعدا پستو آپدیت میکنم . اینترنت خوب نیست و گرونم هست . صد و پنجاه مگ هفته ای هیجده هزار ... حالم خیلی بهتر از نزدیک ساعت دهه الان . وقتی رفتیم غذا بگیریم گنبدو از دور میدیدم ولی دلم نمی‌خواست برم داخل حرم . حس میکردم آماده نیستم . بدم میومد از خودم و چراشم نمی‌دونستم . اشکم میومد و نمیومد . دلم غم داشت چشمم نه . بقیه شر شر اشک از چشاشون میچکه . خب من چرا نیستم تو اون حال ؟

تو زندگیم دختری مثل مینا ندیدم. حسی دارم انگار که هیچ کس تا این حد برام آشنا نبوده. عاشق شدم ؟ نمی‌دونم . شاید آره شاید نه . ولی می‌دونم به پای این دختر می تونم  بایستم .  هر روز خستگیمو به خاطرش بذارم پشت در و بعد بیام خونه یا طوری شد تا آخر  به پاش واستم ... زیباست و  مغرور و محکم رو باوراش . بیشتر از من شاید ...ولی شرایط ازدواجو دارم که پا پیش بذارم ؟ نمی‌دونم . شاید به خاطر بالا رفتن سنمه که آرومتر از قبلم ... اصلا چی دارم میگم ؟  برام الان هیچی مهم نیست و حرفشم نمیخوام بزنم . دلم امام حسینو میخواد که دلم براش بلرزه . مثل این جوونا که تیپشون چاله میدونی و مدل میدون شوشه ولی اونقدر آقارو دوست دارن که لال موندم جلوشون . خورد شدم از کوچیکی خودم . می‌خوام صدبار بگم عشق دلیل نمی‌خواد . مثل اینا باید دیوونه بود . نه که لخت شد و تو سر و صورت زد . بدم میاد ازونا . ولی چرا من امسال دلم نمیریزه . اشکم نمیاد .‌‌‌..  

حالا اشکم سر خورد و افتاد رو بالش . می‌خوام بزرگ بشم . اول باید کوچیکی خودمو میدیم . امروز دیدم . از ته دلم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۷
Ham Saie
یه ربع شش رسیدیم مرز مهران . مرز خسروی بسته بود . طبق معمول ماما آدمای خودشو پیدا کرده  . یه مادر و دختر جوون. برنامه ی سفرم ریختن تازه . منم این وسط برگ چغندر :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۶ ، ۰۸:۳۵
Ham Saie
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ آبان ۹۶ ، ۱۱:۵۳
Ham Saie
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۱:۰۰
Ham Saie
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۵:۰۳
Ham Saie

گفت پروردگارا به من بیاموز که نعمتی را که بر من و والدینم ارزانی داشته ای شاکر باشم و عمل صالحی که رضای تو در آن است انجام دهم و مرا به رحمتت در صف بندگان صالح خود وارد نما 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۸:۵۰
Ham Saie

مگه میشه یه آدم اینقدر نازنین ، اینقدر گل ، اینقدر همه چی تموم ، اینقدر دوست داشتنی مثل دکتر صابری ؟ 

 


دریافت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۷:۲۲
Ham Saie