یا جاری اللصیق ...

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۳۷
Ham Saie
مادر فرصت سر خاراندان ندارد، عرق از سرو رویش می ریزد، همه ش دارد می دود، از دیگ غذا به جاروزدن خانه، از شستن میوه ها به تلفن و آدرس دادن... خسته و آشفته است، مهمانی دارد شروع می شود! یکهو نگاهش به بچه ها می افتد که سرگرم بازی اند و هنوز آماده نشده اند! مهمانی دارد شروع می شود! مادر خودش نمی تواند سرپا بایستد، اما چه کند؟ اینها بچه های اویند... گرچه سر وصورتشان خاکی و کثیف، گرچه لباسهایشان آلوده، بچه های اویند ... گرچه موهایشان ژولیده و درهم!
مادر از خستگی نای حرف زدن ندارد، اما برای آبروی خودش هم که باشد مجبور است وسط همه گرفتاری های دم مهمانی بچه ها را با عجله ببرد حمام و تر وتمیزشان کند و لباسهای نو را بپوشاند! بچه های خودش هستند، چه کار می تواند بکند؟ مهمانی دارد شروع می شود و مهمان ها دارند می رسند! .
سر وصورتمان آلوده است و دستهایمان کثیف، مادر! به دادمان برس و برای مهمانی آماده مان کن! .
الهی، إن لم تکن غفرت لنا فیما مضى من شعبان... فاغفر لنا فیما بقی منه! 
خدایا، فقط همین چند ساعت فرصت داریم تا برای مهمانی آماده شویم!
.
مادر! بخواهی یا نخواهی بچه های تو هستیم! ما را برای مهمانی آماده کن!
سرگرم بازی بوده ایم، لباسهایمان آلوده است و دستهایمان کثیف و رویمان سیاه! .
مادر، تمیز و روبراهمان کن!
.
به حق "حسینت" خودت به ما برس!
#مهمانی_دارد_شروع_میشود
#شعبان #ماه_رمضان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۰۷
Ham Saie
یَا ابْنَ آدَمَ أَنَا غَنیٌّ لاَ أَفْتَقِرُ
 أَطِعْنی فیما أَمَرْتُکَ أَجْعَلْکَ غَنِیّاً لاتَفْتَقِرُ،
 یَا ابْنَ‌آدَمَ أَنَا حَىٌّ لاأَمُوتُ
 أَطِعْنی فیما أَمَرْتُکَ أَجْعَلُکَ حَیّاً لا تَمُوتُ؛ 
یَا ابْنَ‌آدَمَ أَنا أَقُولُ لِلشَّیْءِ کُنْ فَیَکُونُ
 أَطِعْنی فیما أَمَرْتُکَ أَجْعَلُکَ تَقُولُ لِلشَّیْءِ کُنْ فَیَکُونُ ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۰۶
Ham Saie

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۱۴
Ham Saie


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۸
Ham Saie
چند روزی میشود که برگشته ام . سراسر شب باران داشتیم . دو سه روز پیش رودخانه ی پشت خانه طغیان کرد و نصف ی پایین ده را آب برد . امروز صبح هم اکثر خیابانها و معبرهای داخل خود شهر را سیل و آب برداشته . نمیشود در این هوا بیرون نیامد . روی کوه مقابل برف نشسته .  از کنار باغ درختان هزار چشم همسایه  میگذرم ... چند سال پیش آنور دنیا از کنار درختان گذشتی ، عکس گرفتی . از آن موقع تمام این درخت‌ها اسم تو را گرفته اند  . یک جفت کلاغ روی درخت گردوی پشت حیاط دارند خانه می‌سازند . نمیدانم چه جریانیست که حال آدم در یک ساعت از اینرو به آنرو میشود . درونم راضیست است . نه برای چیزهایی که خودم بدست آورده ام . چون چیزی هم نیست . برای چیزهایی که خدا از اول داده و با رفتنشان ارزششان را فهمیده ام . مثل سلامتی . یک ماهی هست دردی ندارم ( البته اگر از قلقلکهای چند روز بکبارش فاکتور بگیریم )  مثل همین دلخوشیای کوچک .که سعی میکنم مثل قبل حسرت نخورم .میدانم بعضی چیزها را ندارم ولی ... مایه ی دلخوشی آنجاست که دلدار آنجاست . هرچه خودش ... تا یار که را خواهد و میلش به چه باشد ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۰
Ham Saie


دریافت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۰
Ham Saie
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۵۳
Ham Saie
میگفت قانونش اینه . هرقدر تو زندگیت به حرام خدا ناخنک زدی سهمت از حلال خدا کم شده . از محبت حلال ، نگاهای حلال ، حرفای حلال، خوشیای حلال ... 
از خودت فراری باشی ، از اشتباهای خواسته و ناخواسته ی عمرت ، نفهمیدنا ، بی احتیاطیا ، دیگه حتی روتم نشه برگردی ...
 تو حتی منو از خودمم بیشتر دوس داشتی . روزی که تو چشام نگاه می‌کنی آب میشم  .  نذارم بین کسایی که قراره بگن یا لیتنی کنت ترابا . مگه تو دستمو بگیری بلندم کنی  ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۳۹
Ham Saie

عربی جامع خیلی سبز را می‌خوانم . نوشته « باب مفاعله 

فاعَلَ ، یفاِعلُ ، مفاعله ... معمولا متعدی است و معنای مشارکت دارد . یعنی دو طرف در کار مشارکت دارند که یکی فاعل و دیگری مفعول است. مثلاً : 

ضرب علی سعیدا : علی سعید را زد -----» ضارب علی سعیدا : علی با سعید زد و خورد کرد »

سید می‌گفت خدا در قرآن هم رابطه انسان با نماز را از باب مفاعله گرفته . "حافظوا"  یعنی موجودیت دونفر را حساب کرده و خطاب شده؛ "حَافِظُواْ عَلَى الصَّلَوَاتِ والصَّلاَةِ الْوُسْطَى وَقُومُواْ لِلّهِ قَانِتِین"  یعنی اگه تو از نماز محافظت کنی، نماز هم از تو محافظت می کند. نماز موجود زنده است ...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۱۳
Ham Saie
بی دلیل آرامم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۰۹
Ham Saie
#گزیده_سخنرانی آیت‌الله جاودان در حسینیۀ آیت‌الله شیخ مرتضی زاهد(رَحِمَهُ الله)
#شب_ششم_فاطمیۀ_دوم_۱۴۳۹ هجری قمری (۹۶/۱۲/۳)

✅ بدست گرفتن اختیار #خیال

♦️غده‌ای در دهان آیت‌الله #حق‌شناس درست شده بود و ایشان نمی‌توانستند برای نماز بیایند. قرار بود ایشان را ببرند برای آزمایش سرطان. در همین روزها من به همراه یکی از دوستان به منزل ایشان رفتیم. ایشان بی‌مقدمه فرمودند: «این خبیث (مقصودشان، #شیطان بود) امروز به سراغ من آمده بود؛ اگر دعاهای صبح نبود، توانسته بود کاری کند! من متوجه شدم کمی از فکر من مشغول آن غده است. فکرش را گذاشتم کنار!»‍؛ اگر ما بودیم، می‌توانستیم از چنین خیالی آسوده شویم؟ مگر ما قدرت کنار گذاشتن خیال را داریم؟ شیطان پیِ این خیال را می‌گیرد. هر فرد وقتی متولد می‌شود، دو شیطان تا دم مرگ همراهش هستند. مگر آنکه آن‌ها را مغلوب کنیم. این‌ها وارد خیال ما می‌شوند. کسی می‌تواند خیالش را کنار بگذارد که در اصطلاح عرفانی «#صاحبدل» شود؛ یعنی شخص، صاحبِ دل و خیالش است. ما اگر رنج می‌کشیم یا شاد می‌شویم، از خیال است. دل، مرکز افکار ماست. برای صاحبدل شدن باید از اعضای دیگر شروع کرد. باید صاحب چشم و گوش و زبان شد. اگر یک کلمۀ بی‌حساب از دهان ما خارج نشود، ما صاحب زبانمان هستیم. اگر غذا را بخاطر خوشمزه بودن نخوریم، اگر بخاطر زیبا بودن، چیزی را نبینیم و ... صاحب اعضای خود می‌شویم. آدم اگر بخواهد به این چیزها برسد، در این راه پیر می‌شود! در #قرآن آمده که افراد #متقی در بهشت صاحب اختیار هستند. این اختیار را از اینجا برده‌اند. آن‌ها در بهشت سلطنت بی‌نهایت دارند. آنجا بر خلاف دنیا، سلطنت‌ها تزاحم ندارد و افراد مختلف می‌توانند همگی سلطنت داشته باشند.
___
کانال رسمی تلگرام آیت‌الله جاودان (حفظه الله)
@Javedan
www.javedan.ir
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۱۷
Ham Saie
قیامت که میشود به آدم میگویند اقرا ، وارتق . بخوان و بالا برو ...
خدایا نچرخند این چشم‌ها جایی که نباید ، 
نباشد چیزی در این دل که بترسم از آشکار شدنش ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۶:۳۶
Ham Saie

 آدمیزاد عاشق که میشود معیار زیبایی ها میشود روی معشوقش . انگار که فقط هرکه شبیه اوست زیباست  ، هرکه عطر او را دارد ، طنین صدای او را دارد , زیبایی برایش به اندازه ی تشابه با معشوقش معنا میشود  ... آدمهایی که نوربالا میزنند هم همینطورند .همه شبیه هم ، یک بو ، یک نگاه ، یک رنگ ... هرجا باشند میشود فهمید توفیر جنسشان از بقیه را . شباهتشان به همدیگر را . شرف المکان بالمکین بودنشان را . سیماهم فی وجوههم را . انگار که همه از یک قالب سرشته اند . همانهایی که خدا عاشقشان شده ، عاشقشان کرده  ...

 


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۷
Ham Saie
حس میکنم حالم خیلی خوبه . فقط یه لحظه تصور کردم اونور همه  ناامیدیا ، تنهاییا ، ترسا ، گناها ، سیاهیا ... تو نبودی . چیکار میخواستم بکنم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۵۷
Ham Saie


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۰۷:۴۷
Ham Saie
زیر بارون ، تو تاریک روشن صبح . بهمنی که اصرار داره شروعش کم از اردیبهشت نباشه و خدایی که درای آسمونو وا کرده ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۰۷:۴۱
Ham Saie

- تا حالا ترکت کردم؟

+ نه، ولی تو بدترش رو انجام دادی

گذاشتی که من برم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۶ ، ۰۷:۰۱
Ham Saie


Not my photography

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۳:۵۹
Ham Saie



دریافت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۶ ، ۲۲:۴۵
Ham Saie
همه ی ساعت‌هایی که به حسرت های دل گذشت ، اگر به خواستن تو می‌گذشت ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۱۴:۱۸
Ham Saie

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۶ ، ۰۹:۳۰
Ham Saie
خوانده ای فراق یوسف و یعقوب را ، رنج هاجر و اسماعیل را ، موسی و غم مادر را ، یونس و پشیمانی را ، ایوب و درد را ، ذکریا و تنهایی را ، ابراهیم و فراق را ، ... اما کدام است که اینطور دل بسوزاند چون تنهایی مریم که به سایه ی درختی پناه برده و از طعنه ی مردمان طلب مرگ میکند که ای کاش می‌مردم و از یادها فراموش میشدم ... و فرشته ای که ندا دهد دیده روشن دار به لطف پروردگارت و با این مردمان سخن مگو ...
به میان مردم می آید و میشنود حرفها را ، طعنه ها را ... ای خواهر هارون ...

 
میشود مگر اشک نریخت برای شوق مریم بعد از این غم ... برای این خدای دوست داشتنی ...
مسیح ما کجاست که ندا دهد منم آن بنده ی خدا که منتظرش بودید . سلام بر من که آنروز موعود فرا رسید ...
درد و غم مریم میخواهد این عالم تا ندایی دوباره بلند شود ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۶:۵۱
Ham Saie
چشم هایت...
نگاه زیبایت...
دل برد...
نه از من و نه از این آدم های روی زمین...
دلبری کردی...
زیبای ارباب..
و تو در آن بهشت جاودانه ای و من در این زمین آلوده...
عکست را میبینم و عکست عمل میکنم...
فرق است میان من و تو 
فرق است میان تو و هم راهانت
تو چیزی را انتخاب کردی 
که من جراتش را ندارم...
همین...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۳:۱۵
Ham Saie
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۶ ، ۲۳:۲۴
Ham Saie

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۶ ، ۱۱:۰۹
Ham Saie
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ آذر ۹۶ ، ۱۹:۴۵
Ham Saie

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۱:۲۰
Ham Saie

ما أقبَحَ بِالمؤمِن أَن تَکوُن لَه رَغبَة تَذِلَه ...

برای مومن زشت تر ازین نیست که رغبتی در وجودش باشد که باعث خواریش شود ...

#امام_حسن_عسکری(ع)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۶ ، ۱۸:۲۷
Ham Saie


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۶ ، ۲۳:۵۹
Ham Saie

#کرمانشاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۶ ، ۱۱:۵۲
Ham Saie

امشب را بیخیال پاییز.بیا و این ترانه را بخوان . جاده را نگاه کنیم ، باران زیر روشنایی تیر چراغ برق را و بخندیم ‌‌. هوم ؟ 


دریافت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۶ ، ۲۱:۴۵
Ham Saie



دریافت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۵
Ham Saie


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۶ ، ۰۹:۵۱
Ham Saie
اگر کسی بخواهد احکام دروغ را عمل کند، باید خیلی از حرف‌ها را نزند. من گاهی دو سه روز فکر می‌کنم تا حرفی را که میخواهم بگویم طوری بگویم که در آن دروغ نباشد. اگر کسی در تمام اعمال خود این طور مواظبت کند، اسمش می‌شود مراقبه. نماز اگر همراه مراقبه باشد، ارزش پیدا می‌کند. یک مرحله بالاتر هم هست و آن اینست که من حتی برای حرف راست هم مراقبت می‌کنم. با وجود اینکه این حرف راست است، اما چه فایده‌ای دارد؟ اگر سود دنیایی یا آخرتی داشت، آن حرف را می‌گویم. نه تنها برای حرف بلکه برای نگاه هم همین است و همین طور سایر اعمال. این، می‌شود مراقبۀ کامل. در این صورت نماز ما می‌شود نماز کامل. اگر گفتار و رفتار ما حساب‌شده باشد، دستمان به آسمان می‌رسد. .. اگر انسان فقط واجباتش را انجام دهد و تمام گناهان، چه ظاهری و چه باطنی را ترک کند، برای اینکه به بالاترین مراتب برسد، کافی است. اگر من در مقابل یکی از مقدرات الهی غُر بزنم، گناه باطنی مرتکب شدم...

آیت الله جاودان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۶ ، ۰۹:۰۵
Ham Saie

 دیروز صبح برای پیاده روی از هم جدا شدیم . حالا من و ماما با همیم . قبل آمدن ماما سی چهل تا گل سر و سنجاق و تل خریده بود . الان به هر دختر کوچولویی که سر راه آب یا نذری میدهد ، یکی هدیه میدهد . چنان ذوق میکنند که بیا و ببین . آنقدر هم خوش مشربند که حد ندارد . یک لبخند میزنی و هزار لبخند تحویلت میدهند . جان میدهند برای زایر امام حسین . دیشب غروب در یک موکب ماندیم و الان ساعت شش و نیم صبح است که راه افتاده ایم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۶ ، ۰۷:۱۱
Ham Saie
یک دل سیر گریه کردم و آرام شدم . هم قبل از اذان توی حرم و هم توی مسجد .شکر خدا کارهایمان به سامان  است . دیروز صبح رفتیم مسجد کوفه و مسجد سهله . کم و بیش اعمال مسجد کوفه را انجام دادم . ولی ماما بیرون پیش ساکها مانده بود . نخواستم تنها بماند . نماز ظهر و عصر را در مسجد سهله خواندم و رفتم پیش مامان تا بقیه هم آمدند . کمی منتظر مینا ماندیم ، کمی منتظر یونس تا ساعت نزدیک دو شد . تاکسی گرفتیم به سمت نجف . هوای نجف بهتر از بقیه ی جاهاست . شلوغتر هم هست . مینا گفت من یک موکب میشناسم که پارسال می‌رفتیم  جای خوبی بود . افتادیم دنبال مینا . تا نزدیک غروب داشتیم راه می‌رفتیم . پیدا نشد . گفتم نزدیک حرم مسجد هندی هست . چون جایش کمی پرت است مردم نمی‌شناسند و کمتر به آنجا میروند . برویم همانجا . قبول کردند و رفتیم . اسکانمان دادند.رفتیم دنبال غذا با یونس . به غذای موکبها نمیتوانم اعتماد کنم . زیادی جمعیت و بهداشت ضعیف امکان بیماری را زیاد میکند  . از رستوران مرغ گرفتیم . برای مینا و مادرش هم ماسک فیلتر دار خریدم ‌ ماسک‌های خودشان کاغذی بود . خوابیدم  ساعت سه شب بیدار شدم و به حرم رفتم.بیش از حد شلوغ بود . نوافل را خواندم و زیارت را نگه داشتم برای بعد نماز صبح . برگشتم مسجد محل اقامتمان و خوابیدم . بیدار شدم و دعا را خواندم . مامان صدایم کرد تا برای صبحانه بیرون برویم . همه باهم . متوجه شدم کفشهایم را زده اند . پیرمرد بغل دستی اهل شیراز بود . همان لحظه گفت رفتم سرویس را پیدا کنم نتوانستم برگشتم . گفتم بیایید با هم برویم . دمپایی های مامان را پوشیدم و به مادر مینا گفتم شما معطل ما نشوید. اگر جایی میروید بروید . منو مامان هم با هم میرویم . برگشتم و سر راه یک جفت دمپایی خریدم . رفتیم با مامان نان و شیر و چای و پنیر گرفتیم و در یکی از موکبها خوردیم . برگشتیم . ماما برای زهرا خانوم و ثمین و بابا انگشتر خرید . من گفتم نمیخواهم . نگین انگشترهایم را از کربلا خریده بودم . از سنگ فروشی خود بین الحرمین . تکه های مرمر سنگ قبر قدیمی امام حسین است به شکل نگین انگشتر تراش خورده اند . دوتای خودم برای حلقه ی ازدواج که بزرگ‌ترند  و دوتای کوچولوها که اندازه شأن کوچک است ... برگشتیم و استراحت کردم . ماما برایم نهار آورد . بعد از ظهر رفتم وادی السلام . شهر آنطور شلوغ و سیل جمعیت ، وادی السلام فقط صدای پر زدن کبوترها بود . رفتم سر قبر آیت الله قاضی ، حضرت هود و صالح و برگشتم . نزدیک اذان مغرب است . دلم آواره است . بیقرار است . حیران است .عاشق است. اصلا نمیدانم چه بر سرم آمده . خیلی حرفهای دلم را نمیتوانم بگویم . زبانم الکن است . راه میروم خود بخود اشکم میریزد . یکبار بیشتر زیارت نتوانستم بروم . توی حرم یکی تو گوشم میخواند مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم ، که پنهان عشق او ورزم ، که پنهان عشق او ورزم .. .یکی دیگر می‌گفت  . ذره ی خاکم و در کوی توام جای خوش است ... 

یک نیمه شب است .  بیمار شده ام و رنگم پریده . دل درد امانم را بریده . نعنا و ماست خوردم شاید افاقه کند . با مامان حرف زدم که فردا تا ظهر حرکت کنیم . آنقدر شلوغ میشود شبها که نمیشود ماند . نمیدانم تصمیمش چه خواهد بود ...

چهار صبح است . شب را نتوانستم درست حسابی بخوانم . به داروخانه رفتم و دوا گرفتم . پول خون می‌خواهند برای دوا بس که گران است . حداقل کاش خوب شوم آنوقت دیگر پولش برایم مهم نیست . یک ساعت به اذان مانده و چراغها را زده اند . مردم نماز شب میخوانند . یونس وسایلش را گذاشت و رفت حرم . نه نای نماز خواندن دارم و نه حرم رفتن . میخواهم تمام روز را استراحت کنم تا بهتر شوم و فردا پیاده‌روی را شروع کنیم ...

اینترنت کار نمیکند . چندبار خواستم از دیروز صبح بنویسم نشد ... 
الان خیلی بهترم ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۶ ، ۰۴:۳۵
Ham Saie
نکند خودش باشد... 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۰۸:۰۷
Ham Saie
ساعت نزدیک دو نیم نصف شبه . صبح زود مامان اینا بیدارمون کردن . تو سمت آقایون فقط منو یونس می‌خوابیم . موکب چون ته یه کوچس کسی خبر ازش نداره الا آشناهای خاص . ملت در به در دنبال جا و مکانن . ما اینجا ...
ماما بیدارم کرد که ما داریم میریم حرم میاین ؟ گفتم راه پرته . میرین گم میشین . صبر کنین مام بیایم . یونسم بیدار کردم و همه با هم رفتیم . یه تاکسی گرفتیم واسه شش نفر . خودمونو رسوندیم کنار حرم . خانوما گفتن صبحانه نخوردیم . تا ظهر ضعف میکنیم تو حرم . از اینور حرم شروع کردیم کلا بین الحرمینو دور زدن . به زحمت نونوایی پیدا کردیم . اونم پول ایرانو قبول نمی‌کرد . بدو اینور اونور که پول عراقی جور کنی . بعد برو سوپر مارکت که پنیر پاستوریزه پیدا کنی . یخورده طول کشید  یکی از همراهامون ناراحت بود که چرا نرفتیم حرم و دیر شد و فلان . بهانه کردم که حاج خانوم درست نیست مستقیم می‌رفتیم داخل حرم امام حسین . اول باید میومدیم از حضرت عباس اجازه می‌گرفتیم بعد  .( هرچند درستش اینه که خودتو بندازی تو بغل امام حسین) بالاخره راضی شد. هر کس یخورده نون پنیر خورد و قرار گذاشتیم ساعت ۱ به وقت کربلا جلو تل زینبیه بایستیم . از هم جدا شدیم ... 
من نمی‌دونم چیه ، چه حسیه ... تا پام رفت داخل حرم حضرت عباس و شروع کردم خواندن زیارت ، زیر دلم خالی شد . نمی‌تونستم کنترل کنم . اشک بین کلمه ها همینطور شر شر می‌ریخت .سلامو خوندم و دور و برمو نگاه کردم . یونس نبود . تنها رفتم زیارت . توی فضای ضریح ...  من هیچ وقت اصرار نمیکنم دستم به خود ضریح بخوره . دور می ایستم و نگاه میکنم . اینبارم کنار بودم ... حضرت عباس قبل هرچی برا من ادبش خیلی بزرگ بوده . یعنی غیرت و شجاعت و اینا به کنار . من مبهوت حیا و ادب حضرت عباسم . نمیدونم چطور باید کلمه پیدا کنم . شاید مهدی شجاعی تو سقای آب و ادب خیلی قشنگ توصیفش کرده که هنوز نخوندم کتابو ولی احتمالا حرف دلم باشه . اولین بار یه چیزی کشید منو سمت ضریح . بدون اصرار و تو اون شلوغی رفتم دستم خورد . بی هیچ فشار و اصراری واقعا . منم مبهوت که چطور شد اینبار . اومدم نماز زیارت خوندم چهارتا واسه چهار نفر . اجازه گرفتم و رفتم سمت حرم امام حسین . میگن آدم فقط یه جا تو دوراهی بمونه . اونم بین الحرمینه . سراتو می‌کنی اینور بغض میگیردت ، می‌کنی اونور اشک شر شر می‌ریزه . اصلا ...
حال دلم تو حرم امام حسین دیگه اوضاعی شد . ورودیم به باب قاسم امام حسن باز شد . هیشکی نبود . یه در که جلوش پرده کشیدن . پرده رو زدم کنار و بین در و پرده صورتمو گذاشتم رو در . تو اون شلوغی فک کن انگار یه لحظه همه جا خلوت و تاریک شده باشه . اذن دخولو خوندم و... 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۰۳:۰۶
Ham Saie
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۷:۲۲
Ham Saie
باب قاسم شد باب دل من ... خوشحالم . آرومم . خیلی ... ایستادم جلوی تل زینبیه تا مامان اینا بیان . واسه ساعت یک قرار داریم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۳:۲۲
Ham Saie

هنوز خیلی خامیم که بگیریم . امروز فهمیدم چرا به من نمیدنو تا امروزم ندادن . چون وصله ی تنم زیاده . جاگذاشتنیام زیاده . باید اول اونا رو جا بذارم  بجای اینکه بگیرم و بردارم بیارم . منو چه به گرفتنو حاجت روایی ؟ دیگه هیچی برا خودم نمیخوام .  از وقتی اومدم بدترین آدمی که دیدم خودم بودم . بی اغراق . با فاصله ی زیاد از هرکی که میشناسم. از مینا و مادرش . یونس و مادرش . همراهای اصفهانی مون . تازه هنوز چیزی نگذشته . حتی بیست و چهار ساعتم نشده ...

یونس بهم گفت شنیدم  بیست و هشت سالته . مامان و مینا داشتن تو ماشین گپ میزدن و معلوم شد مینا تو دانشگاه مامان درس میخونده و ارشد ریاضی شو گرفته و حالا معلمه فکر میکنم . از حرفهای مامانو مینا سن من به گوشش خورده بود . بهم گفت زود پیر شدی که ... سخت بوده زندگی  ؟

 سخت نبوده عزیز . من جلو روت نمی‌گم چون فکر میکنم آبروی نداشتم پیشت می‌ره . من بلد نبودم درست عمروم بیست و هشت سال کنم  ...

اومدیم کربلا . اصفهانیا جدا شدن . جلو ورودی بین الحرمین مامان اینا نشستن تا با یونس بریم دنبال هتل یا موکب . هتل نفری پنجاه تومنه هر شب . جفتمون صد تومن با مامان . مامان گفت دو سه شب بمونیم کربلا . اونسر خیلی شلوغ میشه نمیشه رفت زیارت . بعد میریم کاظمین و سامرا .از اونجا میایم نجف و پیاده روی رو شروع میکنیم . همراهامون قبول نکردن تو هتل بمونیم . گفتن بریم دنبال موکب . رفتیم . موکب نیست . موکبارو تازه دارن برپا می‌کنن . تنها به جا بود اونم واسه خانوما جا نداشت . رفتیم دو سه کیلومتر اونورتر موکب سید مهدی رو به زحمت پیدا کردم . باز بود . سید مهدی خودش داخل بود . کلی تحویلم گرفت و سلام علیک و اهلا و سهلا ... برگشتیم و مامان اینارو با خودمون آوردیم . راه دور بود . شاید دو سه کیلومتر . ناراحتی خانوما شروع شد . گفتم چطور می‌خواین صبح تا ظهر راه برین وقتی دو کیلومترو  سختتونه ... خانوما سختشونه را بیان . خیلی شلوغه مخصوصا تو ایست بازرسیا که مجبورن کل ساکارو خالی کنن . عرق از سر و روشون می‌باره . اونم با چادر مشکی ... رنگ مامانو و مینا و مادرش پریده بود و شرمنده شدم .

رسیدیم موکب سید مهدی . همه خوابیدن و من نتونستم چشم رو هم بذارم . دعامو تو همون موکب خواندم . غروب شد و بازم زیارت نرفتیم . نمی‌دونم چرا ولی یه حس گناه دارم . تا همین غروب فکر میکردم چرا اومدم . یه حس خلأ تو دلم بود . شبیه عذاب وجدان بعد یه گناه ... بی دلیل خاصی . یونس گفت اینا چرا شام نمیارن ؟ گفتم حتما زود اومدیم رفتن از بیرون تهیه کنن . گفتم بذا ده بشه نیاوردن میریم نذری چیزی پیدا میکنیم یا غذا میگیریم . تا اونور حرم پیاده رفتیم . ساعت یازده شب شد . غذای نذری هنوز بپا نشده . گفتم خودمون از بیرون میگیریم شش تا کباب ترکی میگیم نذر آوردیم . دروغ نیست که . نذر مادرمون میکنیم . رسیدیم موکب و غذای خانونارم دادیم . تا غذای ما تمام شد ، دیدیم پسر سید مهدی سفره باز کرد . آبگوشت عراقی بود، هندونه ، مرغ بریان ، ریحان و سبزی و نوشابه و ... اصلا یه وضعی. آدم شرمنده میشه از اینهمه محبت . ولی نمیشه هم نخورد . بی احترامی به میزبانه که غذا نخوری . خانوما اومدن طرف آقایون و شش نفری غذا خوردیم . برا فردا برنامه ریختن که چیکار کنیم . سفره رو که جمع کردن برامون چای شیرین آوردن ... 

ساعت یک نصف شب به وقت کربلاست . نمی‌دونم چند ایرانه . میخواستم یه عکس از موکب بگیرم ولی شبه و یونس داره می‌خوابه . عکسشو فردا صبح میگیرم و بعدا پستو آپدیت میکنم . اینترنت خوب نیست و گرونم هست . صد و پنجاه مگ هفته ای هیجده هزار ... حالم خیلی بهتر از نزدیک ساعت دهه الان . وقتی رفتیم غذا بگیریم گنبدو از دور میدیدم ولی دلم نمی‌خواست برم داخل حرم . حس میکردم آماده نیستم . بدم میومد از خودم و چراشم نمی‌دونستم . اشکم میومد و نمیومد . دلم غم داشت چشمم نه . بقیه شر شر اشک از چشاشون میچکه . خب من چرا نیستم تو اون حال ؟

تو زندگیم دختری مثل مینا ندیدم. حسی دارم انگار که هیچ کس تا این حد برام آشنا نبوده. عاشق شدم ؟ نمی‌دونم . شاید آره شاید نه . ولی می‌دونم به پای این دختر می تونم  بایستم .  هر روز خستگیمو به خاطرش بذارم پشت در و بعد بیام خونه یا طوری شد تا آخر  به پاش واستم ... زیباست و  مغرور و محکم رو باوراش . بیشتر از من شاید ...ولی شرایط ازدواجو دارم که پا پیش بذارم ؟ نمی‌دونم . شاید به خاطر بالا رفتن سنمه که آرومتر از قبلم ... اصلا چی دارم میگم ؟  برام الان هیچی مهم نیست و حرفشم نمیخوام بزنم . دلم امام حسینو میخواد که دلم براش بلرزه . مثل این جوونا که تیپشون چاله میدونی و مدل میدون شوشه ولی اونقدر آقارو دوست دارن که لال موندم جلوشون . خورد شدم از کوچیکی خودم . می‌خوام صدبار بگم عشق دلیل نمی‌خواد . مثل اینا باید دیوونه بود . نه که لخت شد و تو سر و صورت زد . بدم میاد ازونا . ولی چرا من امسال دلم نمیریزه . اشکم نمیاد .‌‌‌..  

حالا اشکم سر خورد و افتاد رو بالش . می‌خوام بزرگ بشم . اول باید کوچیکی خودمو میدیم . امروز دیدم . از ته دلم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۷
Ham Saie
یه ربع شش رسیدیم مرز مهران . مرز خسروی بسته بود . طبق معمول ماما آدمای خودشو پیدا کرده  . یه مادر و دختر جوون. برنامه ی سفرم ریختن تازه . منم این وسط برگ چغندر :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۶ ، ۰۸:۳۵
Ham Saie
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ آبان ۹۶ ، ۱۱:۵۳
Ham Saie
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۱:۰۰
Ham Saie
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۵:۰۳
Ham Saie

گفت پروردگارا به من بیاموز که نعمتی را که بر من و والدینم ارزانی داشته ای شاکر باشم و عمل صالحی که رضای تو در آن است انجام دهم و مرا به رحمتت در صف بندگان صالح خود وارد نما 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۸:۵۰
Ham Saie

مگه میشه یه آدم اینقدر نازنین ، اینقدر گل ، اینقدر همه چی تموم ، اینقدر دوست داشتنی مثل دکتر صابری ؟ 

 


دریافت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۷:۲۲
Ham Saie

"درس اول از کتاب دینی سال دهم: «هدف آفرینش».
فکرش را بکنید، باید در دو جلسه، یعنی چیزی حدود دو ساعت و نیم هدف آفرینش این جهان را برای کلی دانش‌آموز توضیح بدهی.
همه سال را هم اگر درباره همین مساله حرف بزنیم، هنوز هم کم گفته‌ایم.
جلسه قبل با بچه‌ها بحث کرده بودم و کلی سوال برای‌شان درست شده بود.
این جلسه، سمت راست تخته نوشتم هدف آفرینش و بعد از سمت چپ شروع کردم. پرسیدم ما داریم چه کار می‌کنیم؟ کاغذ کوچکی را بین بچه‌ها توزیع کردم و خواستم رویش سه کار مهمی را که این روزها به اختیار خودشان انجام می‌دهند بنویسند. کار مهمی یعنی کاری که بیشترین وقت را ازشان می‌گیرد یا بیشتر از همه به آن فکر می‌کنند.
بعضی از کارهای‌شان را گفتند و روی تخته نوشتم: مردم‌آزاری!، بازی، خوردن، خوابیدن، درس‌خواندن، ورزش، کار و آخر سر هم موارد منکراتی!.
تمام که شد، پرسیدم چرا این کارها برای‌مان مهم شده؟ چرا این‌ها را انجام می‌دهیم؟
یکی گفت چون دوست داریم، گفتم چرا دوست داریم؟ یکی گفت خب چون بهشان نیاز داریم. نوشتم ما به چیزهایی نیاز داریم برای همین بهشان علاقه‌مند می‌شویم و بعد انجام می‌دهیم و عادت‌مان می‌شود.
گفتم درست است اما کافی نیست، بعضی وقت‌ها ترس از چیزی ما را به آن علاقه‌مند یا به کاری ترغیب‌مان می‌کند، خیلی وقت‌ها تبلیغات، علایق ما را شکل می‌دهند و ما را به سمت کاری سوق می‌دهند.
کار که به این‌جا رسید، گفتم خیلی از آدم‌ها سطح تفکرشان تا میانه‌های این راه است. کاری را انجام می‌دهند که دوست دارند اما هیچ وقت فکر نمی‌کنند چرا دوستش دارند. دلیل کارهای‌شان «دوست‌دارم»، «دلم می‌خواهد» و «عشقم کشید» است.
عده کمی، قدری بیشتر فکر می‌کنند و علاقه‌های‌شان را بر اساس نیازها تنظیم می‌کنند.
گروه خیلی کم‌تری هم هستند که درباره نیازهای‌شان هم فکر می‌کنند. دنبال پیدا کردن نیازهای واقعی‌شان هستند، حواس‌شان هست خیلی وقت‌ها ما هوس‌ها را با نیازها اشتباه می‌گیریم و دنبال هوس‌ها می‌رویم. هوس پول بیشتر، هوس قدرت بیشتر، هوس خودنمایی و این‌ جور چیزها.
گفتم این آدم‌ها باید یک ملاک داشته باشند که نیاز را از هوس تشخیص بدهند، پرسیدم چه جور ملاکی می‌شود پیدا کرد؟ چه جور دلیل و منطقی؟
کسی جوابی نداشت.
گفتم ساده‌اش می‌شود این: نیازها چیزهایی هستند که ما رشد می‌دهند و هوس‌ها آن‌ها که به ما آسیب می‌زنند. 
سوال‌های من اما تمامی نداشت، آهسته گفتم حالا چه چیزی .

از ابتدای کلاس تا به این‌جا با سوال بمب‌باران‌شان کرده بودم و حالا رسیده بودیم به قدم‌های آخر.
گفتم هر چیز که در این جهان در مسیر هدف آفرینش باشد، رشدمان می‌دهد و هر چیز بر خلاف هدف آفرینش، آسیب‌مان می‌زند. مثل رودخانه‌ای که اگر هم‌سو با جریان آبش باشی، به اقیانوس می‌رسی و اگر در مسیر خلاف جریان آب باشی، خسته و درمانده و ناکام می‌مانی.
اهمیت شناخت هدف آفرینش این‌جاست. قرار است تلاش کنیم و ملاکی پیدا کنیم برای درستی و نادرستی انگیزه‌های رفتارهای‌مان.
حالا نگاه کنید به این هستی، ببینید هدفی برایش پیدا می‌کنید؟ ببینید هدفی برای آفرینش انسان پیدا می‌کنید؟
همه هستی در تعامل با ما دو کار مهم می‌کند. اول این‌که بستر زنده بودن را برای‌مان مهیا می‌کند و دوم این‌که مسیر شناخت را برای ما باز می‌کند، مسیر شناخت خدا را.
از تماشای سنگ‌ریزه‌های پای یک گلدان تا ستاره‌های آسمان، می‌توان ردی از خدا پیدا کرد و راه به شناخت خدا باز کرد، می‌توان، اگر ما هستی را با چشم باز ببینیم و خوب توجه کنیم.
هر کس، به هر اندازه خدا را بشناسد، می‌تواند همان‌قدر خدا را بندگی بکند. این همان است که در قرآن فرمود: «ما جن و انسان را خلق نکردیم، مگر برای این‌که ما را عبادت کنند.»
گفتم اجازه بدهید آخرین سوال را هم بپرسم، وقتی از عبادت کردن حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم؟
گفتم ریشه عبادت از عبد است، عبادت یعنی بندگی کردن، یعنی آقا نبودن. یعنی ندیدنِ خود و شکستنِ خود و سر فرود آوردن در برابر کس دیگر. بندگی کردن یعنی خودت را از برج عاج منیّت، پایین پرت کنی.
اگر کسی خودش را از برج خویش‌خواهی پایین انداخت، آن‌قدر اوج می‌گیرد و بالا می‌رود که در خیال هم نمی‌گنجد. مسیر آفرینش این‌طور است، قانون هستی این است، هر چه بیشتر بنده باشی، بیشتر سروری، هر چه بیشتر خودت را نخواهی، بیشتر می‌خواهندت، هر چه بیشتر سکوت کنی، جهان را بیشتر پر می‌کنی.
تمام شد.
گفتم حالا برای هفته بعد، همان سه کار مهمی را که روی برگه‌ها نوشته‌اید، برای خودتان تحلیل کنید. قدم به قدم. ببینید چقدر هم‌سو با مسیر هستی هستید؟ چقدر کارهای‌تان شما را رشد می‌دهد؟ اصلا چقدر از معنا و جهت و نتیجه کارهای‌تان مطلع هستید؟"

mrarasteh@

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۶ ، ۱۴:۲۳
Ham Saie

" در این جهان کمتر دو چیزی به اندازه‌ی «قدردانی» و «عادت» مخالف و ناقضِ هم‌اند. قدر چیزی را دانستن یعنی که هر دم از او به شگفت آمدن، یعنی که متوجه بودن.
به محض خو کردن به هر چیز فراموشش می‌کنیم؛ خواه اخم مردم پراگ باشد، خواه لبخند مردم واشینگتن، خواه این باران پاییز که نرم می‌بارد، خواه رفیق خوبِ درست، خواه تک‌درختِ وسط حیاط، خواه او که دوستش می‌داری و خواه حتا نفسی که می‌کشی. خو کردن یعنی حذف جزئیات. به هر چه خو کنی فراموشت خواهد شد که قدردانَش باشی. حتا نفسِ «مفرح ذات» هر نفسی نیست، تنها آن نفسی است که قدردان و متوجه‌اش هستیم.
حتما حواس‌تان به تفاوت ظریفی که میان «خو کردن» و «اُنس گرفتن» وجود دارد هست. 
مأنوسِ کسی یا چیزی یا جایی که باشید درباره‌ا‌ش دقیق می‌شوید. اگر فقط خو کرده باشید اما عادت، هوشیاری و کنج‌کاوی و توجه را، لذت تماشا را از نگاه‌تان می‌گیرد. شگفتا که چیزها به محض «همیشه» شدن فراموش می‌شوند. 
مولانا می‌گوید «چشم تو وقفِ باغِ او». به پاییز پشتِ فنجان قهوه‌ام نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم اگر بخواهی باغ را ببینی باید چشم خود را وقف آن کنی و باغ در هر چیز و همه چیزی هست. مثلا دیدنِ باغ آدم‌ها، یعنی دیدن آن گوشه‌ی خُرم وجودشان که هرچه کمتر به آن عادت و بیشتر دقت کنیم، بیشتر می‌بینیم و بیشتر سپاس‌اش می‌گزاریم. 
آن وقت به زندگی و آنها که دوست‌شان می‌داریم قدرشناسانه نگاه‌ می‌کنیم، در دل‌مان قند آب می‌شود و با خودمان تردید می‌کنیم که: «ندانم باغ فردوس است یا بازار عطاران». "

Fahimeh Khezrheidari

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۶ ، ۰۶:۳۹
Ham Saie