یا جاری اللصیق ...

۹۶/۰۸/۱۱ ۰۴:۳۵:۵۱

وادی ...

یک دل سیر گریه کردم و آرام شدم . هم قبل از اذان توی حرم و هم توی مسجد .شکر خدا کارهایمان به سامان  است . دیروز صبح رفتیم مسجد کوفه و مسجد سهله . کم و بیش اعمال مسجد کوفه را انجام دادم . ولی ماما بیرون پیش ساکها مانده بود . نخواستم تنها بماند . نماز ظهر و عصر را در مسجد سهله خواندم و رفتم پیش مامان تا بقیه هم آمدند . کمی منتظر مینا ماندیم ، کمی منتظر یونس تا ساعت نزدیک دو شد . تاکسی گرفتیم به سمت نجف . هوای نجف بهتر از بقیه ی جاهاست . شلوغتر هم هست . مینا گفت من یک موکب میشناسم که پارسال می‌رفتیم  جای خوبی بود . افتادیم دنبال مینا . تا نزدیک غروب داشتیم راه می‌رفتیم . پیدا نشد . گفتم نزدیک حرم مسجد هندی هست . چون جایش کمی پرت است مردم نمی‌شناسند و کمتر به آنجا میروند . برویم همانجا . قبول کردند و رفتیم . اسکانمان دادند.رفتیم دنبال غذا با یونس . به غذای موکبها نمیتوانم اعتماد کنم . زیادی جمعیت و بهداشت ضعیف امکان بیماری را زیاد میکند  . از رستوران مرغ گرفتیم . برای مینا و مادرش هم ماسک فیلتر دار خریدم ‌ ماسک‌های خودشان کاغذی بود . خوابیدم  ساعت سه شب بیدار شدم و به حرم رفتم.بیش از حد شلوغ بود . نوافل را خواندم و زیارت را نگه داشتم برای بعد نماز صبح . برگشتم مسجد محل اقامتمان و خوابیدم . بیدار شدم و دعا را خواندم . مامان صدایم کرد تا برای صبحانه بیرون برویم . همه باهم . متوجه شدم کفشهایم را زده اند . پیرمرد بغل دستی اهل شیراز بود . همان لحظه گفت رفتم سرویس را پیدا کنم نتوانستم برگشتم . گفتم بیایید با هم برویم . دمپایی های مامان را پوشیدم و به مادر مینا گفتم شما معطل ما نشوید. اگر جایی میروید بروید . منو مامان هم با هم میرویم . برگشتم و سر راه یک جفت دمپایی خریدم . رفتیم با مامان نان و شیر و چای و پنیر گرفتیم و در یکی از موکبها خوردیم . برگشتیم . ماما برای زهرا خانوم و ثمین و بابا انگشتر خرید . من گفتم نمیخواهم . نگین انگشترهایم را از کربلا خریده بودم . از سنگ فروشی خود بین الحرمین . تکه های مرمر سنگ قبر قدیمی امام حسین است به شکل نگین انگشتر تراش خورده اند . دوتای خودم برای حلقه ی ازدواج که بزرگ‌ترند  و دوتای کوچولوها که اندازه شأن کوچک است ... برگشتیم و استراحت کردم . ماما برایم نهار آورد . بعد از ظهر رفتم وادی السلام . شهر آنطور شلوغ و سیل جمعیت ، وادی السلام فقط صدای پر زدن کبوترها بود . رفتم سر قبر آیت الله قاضی ، حضرت هود و صالح و برگشتم . نزدیک اذان مغرب است . دلم آواره است . بیقرار است . حیران است .عاشق است. اصلا نمیدانم چه بر سرم آمده . خیلی حرفهای دلم را نمیتوانم بگویم . زبانم الکن است . راه میروم خود بخود اشکم میریزد . یکبار بیشتر زیارت نتوانستم بروم . توی حرم یکی تو گوشم میخواند مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم ، که پنهان عشق او ورزم ، که پنهان عشق او ورزم .. .یکی دیگر می‌گفت  . ذره ی خاکم و در کوی توام جای خوش است ... 

یک نیمه شب است .  بیمار شده ام و رنگم پریده . دل درد امانم را بریده . نعنا و ماست خوردم شاید افاقه کند . با مامان حرف زدم که فردا تا ظهر حرکت کنیم . آنقدر شلوغ میشود شبها که نمیشود ماند . نمیدانم تصمیمش چه خواهد بود ...

چهار صبح است . شب را نتوانستم درست حسابی بخوانم . به داروخانه رفتم و دوا گرفتم . پول خون می‌خواهند برای دوا بس که گران است . حداقل کاش خوب شوم آنوقت دیگر پولش برایم مهم نیست . یک ساعت به اذان مانده و چراغها را زده اند . مردم نماز شب میخوانند . یونس وسایلش را گذاشت و رفت حرم . نه نای نماز خواندن دارم و نه حرم رفتن . میخواهم تمام روز را استراحت کنم تا بهتر شوم و فردا پیاده‌روی را شروع کنیم ...

اینترنت کار نمیکند . چندبار خواستم از دیروز صبح بنویسم نشد ... 
الان خیلی بهترم ...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۱۱
Ham Saie

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">