بیم شاخه علم است و امید شاخه یقین است، و حب شاخه معرفت .
نشان بیم گریختن است و نشان امید طلب ، و نشان حب، آن است که در ایثار آنچه که را دوست دارد دریغ نورزد.
پس چون علم در سینه مؤمن تحقق یابد، ترس پدید آید و چون خوف، درست آید، گریز از غیر خدا پیش آید و چون کسی بگریزد، نجات یابد
و چون نور یقین بر قلب تابیدن گیرد، فضل الهی مشاهده شود و چون یقین در او رسوخ کند، امید پدید آید و چون شیرینی امید بچشد، در طلب آن شود.
این اصول سه گانه مانند: حرم، مسجد و کعبه است که اگر کسی داخل حرم شود، از خلق ایمنی یابد و چون داخل در مسجد شود و بر اندام او از آلودگی به گناه ایمن باشد و اگر داخل کعبه شود، قلبش از اشتغال به چیزی جز ذکر خدای تعالی در امان ماند.
پس ای مؤمن! چنانچه در حالی هستی که اگر در آن حالت بمیری، با رضایت خاطر خواهی مرد، بر توفیق و حفظ الهی شاکر باش؛ و اگر چنین نیستی، خویش را به حالتی نیک و درست انتقال ده و بر عمری که در غفلت گذرانده ای پشیمان شو و در تطهیر ظاهرت از گناهان و پالایش باطنت از عیوب و کاستیها از خدای تعالی مدد بجوی و قلبت را از دام غفلت برهان و آتش شهوت را در خرمن نفست خاموش نما ...
یک حدیث هم بخوانم که اوقات شما به جا بیاید؛ راوی میگوید: از حضرت صادق (ع) پرسیدم: «بِأَیِّ شَیٍْ یَعْلَمُ الْمُؤْمِنُ بِأَنَّهُ مُؤْمِنٌ؟» یابن رسول الله! چه راهی هست که ما بفهمیم مؤمن هستیم یا دیگری مؤمن است؟، حضرت فرمود: ببینید تسلیم به خدا دارد؟ رضایت دارد به آن چیزی که وارد می شود بر او؟«المؤمن لا تختله کثرة المصائب»، مؤمن سختی ها را یک چیزمعمولی میداند و زیادی سختی ها او را از تسلیم و رضا به قضای الهی باز نمی دارد، در تمام شرایط همان تسلیمی که دارد، دارد! خداوند یک اعلامیه دارد، یک اعلامیه دیگران می دهند و یک اعلامیه خداوند متعال می دهد. اعلامیه حضرت حق این است: یقول الله عزّ و جلّ مَن لَم یَرضَ بقَضَائی وَ لَم یَشکُر لنَعمَائی و لَم یَصبِر عَلَی بَلائِی فَلیَتّخِذ رَبّاً سِوَائِی»؛ اگر کسی در بلاهای من صبر نمی کند و به قضای من رضا نمی دهد،برای خود رب دیگری بگیرد! آدم خوب این طور است (کالحَمامَةِ الَّتی تُوخَذُ فَراخُها مِن وَکرِها ثُمَّ تَعُودُ إلیه) کبوترمی بیند بچه هایش را جلویش سر می برند،اما دو مرتبه سرش را پایین می اندازد و با کمال تسلیم در لانه اش میرود، بنابراین اگر بخواهی بفهمی که مؤمنی یا نه؛ ببین که تسلیم در برابر اراده الهی و در برابر حوادث داری یا نه! . .
مادر و پدر که باشی حاضری تمام درد و بیماری فرزندت را به جان بخری که شاهد یک لحظه بی قراریش نباشی .جانم به جانهایی آنچنان بستست که میخواهم سرنوشت، تمام غمها و غصه ها و فقدانها و گرفتاریشان را به پای من بنویسد که لحظه ای غم نگاهشان را نبینم ...
بنشین لیلا ! این طور با چشم های غم گرفته و اشکبار ، به من خیره نشو. من آتش این دل سوخته را؛ این نگاه غمزده را بیش از این تحمل نمی توانم کرد. هر چند تو هر روز بر زخمهای من مرهمی تازه گذاشتی و من هر روز بر جگر دندان گزیده ی تو جراحت تازه ای نشاندم ، اما کیست که بتواند این همه غم را در نگاه یک زن ببیند و تاب بیاورد؟! این سیل اشک آتش گون از زیر پایش جاری شود و ایستاده بماند؟!
بیا لیلا ! بیا و تاب بیاور و آخرین ورقهای حادثه را هم از چشمهای من بخوان! من دیگر بنای زنده ماندن ندارم. مانده ام فقط برای نهادن این بار؛ ادای دِین ؛ انجام فریضه . و کدام بار، سنگین تر از خبر شهادت سوار؟ و کدام دِین شکننده تر از بیان ان ماجرا خونبار ؟ و کدام فریضه ، سخت تر از خواندن مرثیه ی یک دلاور برای مادر ...
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه ...
خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم ...
#حسین
ماتیلدا : من دیگه بزرگ شدم لئون ! از این به بعد فقط سنم زیاد میشه
لئون : اما من به اندازه کافی سنم زیاد شده ، وقتشه که یکم بزرگ بشم ...
دلا چنان معاش کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد ...
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست :)
شاید براى شما هم پیش آمده باشه، شاید هم نه. تجربه ما آدم ها توى زندگى گاهى مى تواند بسیار شبیه یا متفاوت باشد.
آن موقعى که دبیرستان مى رفتم دوستى داشتم که حاضر بودم همه چیزم را بدهم و همیشه با او باشم. یادم مى آید یکبار آنقدر منتظر روز تولدش بودم و روز شمارى مى کردم که هدیه تولدش را به اشتباه ده روز زودتر دادم. به جاى چهاردم، روز چهارم. شرمنده شدم و اندوهگین که چه جور چنین اشتباه بزرگى کردم. اما او هیچ وقت مرا آنقدر دوست نداشت که بخواهد همیشه با من باشد. موقع کنکور با دو نفر دیگر قرار درس و دوستى گذاشت و مرا براى همیشه رها کرد.
سالهاى بعد دوست داشتم جزو حلقه دوستان شوهرم باشم. شاد و شوخ و خندان لب بودند. اما مشکل بزرگ اینجا بود که آنها همیشه مرا زنِ شوهرم مى دیدند، نه یک انسان مستقل و صاحب اندیشه و سبک. من گریزان بودم ازینکه در زندگى بسته ى انسانى دیگر باشم.
آمریکا که آمدم سخت ترین سالها برایم دوران فلوشیپ نوزادان بود. فلوهاى دیگر اصلا با من کنار نمى آمدند و مرا در حلقه دوستیشان راه نمى دادند. از آنچه آنها در دور همى لذت مى بردند من کوچکترین لذتى نمى بردم. دوتا فرزند داشتم، مهاجر بودم، زنى بودم از آن سوى دنیا، بیگانه و ناآشنا.
این چند سال گذشته حادثه ى شبکه هاى اجتماعى را اتفاقى میمون مى دانستم. از آنرو که فکر مى کردم حلقه ى دوستانم را خودم مى توانم دستچین کنم. این سالها کوشیدم در حلقه کسانى که براى اندیشه شان احترام بسیار قائل بودم وارد شوم. اما سالها طول کشید تا بفهمم در حلقه بعضى آدم ها نمى توان وارد شد. حتى اگر خالصانه و بى ریا دوستشان بدارى باز معادلاتى هست که جا را براى تو تنگ مى کند و نمى گذارد جزو آنها باشى.
شاید از اول اشتباه مى کردم فکر مى کردم آدم ها مى توانند همراه و دوست خوبى براى هم باشند. شاید حقیقت این است که ما موجوداتى به شدت تنهاییم و حلقه هاى دوستى تنها سرپوشى است براى آنها که از تنهایى مى ترسند یا آنهایى که هنوز آنقدر خوشبختند که دست سرنوشت تنهایى و دلى شکستگى برایشان به ارمغان نیاورده است.
شاید شما هم تجربه اش کرده باشید، شاید نه. اما شاید زمانى در زندگى همه ما برسد که دریابیم انسان، با همه غرور و غیرت و شکوهش، تنهاست. رانده از همه ى بهشت هاى برین.
گرچه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش ...
چو شمع ،صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد ...