۹۷/۰۲/۰۸ ۱۰:۴۰:۳۳
درختان هزار چشم ...
چند روزی میشود که برگشته ام . سراسر شب باران داشتیم . دو سه روز پیش رودخانه ی پشت خانه طغیان کرد و نصف ی پایین ده را آب برد . امروز صبح هم اکثر خیابانها و معبرهای داخل خود شهر را سیل و آب برداشته . نمیشود در این هوا بیرون نیامد . روی کوه مقابل برف نشسته . از کنار باغ درختان هزار چشم همسایه میگذرم ... چند سال پیش آنور دنیا از کنار درختان گذشتی ، عکس گرفتی . از آن موقع تمام این درختها اسم تو را گرفته اند . یک جفت کلاغ روی درخت گردوی پشت حیاط دارند خانه میسازند . نمیدانم چه جریانیست که حال آدم در یک ساعت از اینرو به آنرو میشود . درونم راضیست است . نه برای چیزهایی که خودم بدست آورده ام . چون چیزی هم نیست . برای چیزهایی که خدا از اول داده و با رفتنشان ارزششان را فهمیده ام . مثل سلامتی . یک ماهی هست دردی ندارم ( البته اگر از قلقلکهای چند روز بکبارش فاکتور بگیریم ) مثل همین دلخوشیای کوچک .که سعی میکنم مثل قبل حسرت نخورم .میدانم بعضی چیزها را ندارم ولی ... مایه ی دلخوشی آنجاست که دلدار آنجاست . هرچه خودش ... تا یار که را خواهد و میلش به چه باشد ...
۹۷/۰۲/۰۸