یا جاری اللصیق ...

۹۵/۰۹/۱۱ ۲۳:۱۱:۳۶

بهار

نشسته بودم و مثل همیشه سرم با کاغذای خودم گرم بود که یهو بلند شد . از وقتی اومده بود نه یه کلمه حرف زده بود و نه چیزی خورده بود . اینکه فکرت درگیر چیزی باشه و حرف نزنی اونقدرام غیر عادی نیست .یه خورده که تو خوابگاه بمونی قلقش دستت میاد ولی اگه ریکشنای یهویی از پی اش اومد  ،طبیعتا یه خورده باید نگران شی .اونم تو خوابگاه پسران که ریکشن یهویی ینی لپ تاپ شوت شده به فضا یا پارچ آب خالی شده کف اتاق و رو تشک که تا یه هفته باید بوی رطوبتشو بکشی و به هر بنده خدایی که میاد تو دو ساعت توضیح بدی که والا بالله کار خرابی نبوده و یارو یهو به سرش زده  .همه ی بچه ها رفته بودن شهر خودشون و از جمع شیش نفریمون فقط ما دو تا مونده بودیم. دوس نداشتم فک کنه حواسم بهش نیست . بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم کجا میری مهدی ؟ 

گفت کافه روبروی دانشگاه. میای ؟ 

حالشو نداشتم گفتم تو برو شاید اومدم . راستش از رفتنش خوشحالم شدم .صدای جر جر تخت که پاهای آویزون ازشو دو ساعت تو هوا تکون میداد قاطی شده بود با فرمولای مغناطیس که به هیچ صراطی مستقیم نبودنو اعصابی برام نذاشته بودن.

 آسمون داشت تاریک میشد که کاغدارو جمع کردم و دمپاییای لنگه به لنگه پشت درو که یه لنگش نیکتای چند ده هزار تومنی بود و لنگه ی دیگش دمپایی قهوه ای یای قدیمی که همیشه توشون آب میمونه رو پوشیدم و رفتم آشپزخونه که وضو بگیرم. یه هفته بود که شیر آب سرویسا خراب شده بود و تنها منبع آب طبقه ی سوم شده بود همین شیر تو آشپزخونه . برگشتم لباسامو تنم کردم و آماده شدم برم مسجد . مسجد چند صد متری با خوابگاه فاصله داشت و همیشه تو راه میتونستی مردم و مغازه های اونور محوطه رو ببینی . چشمم به کافه روبرویی بود که شاید همون دختر پسرای همیشگی که غروبا پشت شیشه ی کافه میشستن و کتاب میخوندنو ببینم که دیدم مهدیم همونجاست . از وقتی رفته بوده سه چهار ساعت گذشته بود و تعجب کردم که تمام این مدتو اونجا بوده . از دانشگاه اومدم بیرون و رفتم کافه روبرویی کنارش . جا خورد .

 گفتم این سه ساعت اینجا بودی ؟ 

 -گفت آره

میدونستم آدمی نیست که بخواد به این راحتی حرف بزنه . گفتم ده دیقه دیگه نماز شروع میشه . میخوای حرف بزنیم یا میای بریم مسجد ؟ گفت بریم مسجد حامد .

بلند شدیم و رفتیم . حاج آقا دلریش امام جماعتش بود که همون ترم باهاش تاریخ اسلامم داشتیم  و دانشجوها معمولا میومدن سر نمازاش.

 رسم این بود که هر شب بعد نماز یه صفحه قرآن میخوندن و یه تفسیر میگفتن از همون صفحه . اونشب رسیده بودن به آخر سوره ص و اول سوره زمر .آیه ای که ازون صفحه انتخاب کرده بود این بود ...

"قل ما اسـلکم علیه من اجر وما انا من المتکلفین"

گفت "میدونین وقتی پیامبر گفت متکلف منظورش چی بود ؟ متکلف ینی چیزی رو دوشت بگیری که ورای طاقتته . قولی بدی که زیرش بمونی یا با خودت و بقیه عهدی ببندی که از پسش بر نیای . وقتی اینطوری شدی چاره ای برات نمیمونه جز اینکه ریا کنی یا گرفتار نفاق بشی .دل و زبونت ، عملتو و نیّتت ، با هم فرق میکنن .همون لحظه اس که شروع لغزشاته و ممکنه موقعی متوجه اشتباهت بشی که کار از کار گذشته و دنبال راه جبرانی ولی پیدا نمیکنی .به خدا پناه میبرم از تکلیفای ورای طاقتمون . "

برگشتم طرف مهدی که یعنی بریم ؟

دیدم سرشو انداخته پایین داره گریه میکنه .به زور خودشو جمع کرد . نخواستم حالش عوض شه .می‌فهمیدم حالشو .گفتم من بیرون منتظرت میمونم .هر وقت تموم شد نمازت بیا .رفتم بیرون و نشستم رو سکوی کنار فنسای محوطه .چند دیقه بعد دیدم اومد بیرون و داشت لبخند میزد .گفت حرف زدم  .به پدرم و به اونا زنگ زدم و ازشون عدرخواهی کردم .قبول کردن .حتی تلویحا گفتن که ما هم تند رفتیم .با خانومم حرف زدم و قول گرفتم وقتی برگشتم برم دنبالش و برش گردونم " ...

اونشب گذشت و از اون موقع تا حالا شاید شش سال گذشته باشه .امروز مهدی بهم زنگ زدو گفت خدا اول ربیع بهشون یه دختر کوچولو داده که اسمشو گذاشتن بهار...

Fic

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۱۱
Ham Saie

نظرات  (۱)

گاهی...
دلت به "راه "نیست
ولی سر به راهی..
خودت را میزنی به آن "راه" و میروی
و همه ،
چه خوش باورانه فکر میکنند که "روبراهی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">