آمدگان و رفتگان ...
بشارتهای مرگ که از راه میرسند ترس عجیبی وجودم را فرا میگیرد . حس میکنم چقدر دستم خالیست . چقدر تا دیروز همه چیز کم و بیش عادی بود و امروز به یکبار تمام میشود . میگویم همین ؟ ابدیتی که قرار بود بسازم قرار است از دل این چند سال بیرون بیاید ؟ این که هیچ نیست ... خیلی ترسناک است . تنهایی ، دست خالی ، حسرت ...
فکر میکردم مرگ عزیزان از مرگ خود سخت تر است ولی آدمی به خود که می آید متوجه مبشود هراس ساعتهای رو به مرگ خویش بزرگترین هراس دنیاست . غم رفتن هر عزیزی از خالی شدن جای او در حیات خودمان است . ما برای او گریه نمیکنیم ، برای جای خالی نقش و نگارش در وجودمان گریه میکنیم . پس همین گریه هم از حب نفس است نه از غم آنچه بر عزیز رفته پیش خواهد آمد . حال حساب کن عزیزت نه ، اگر خودت بروی چه حسی باید داشته باشی ؟ شاید باید گفت فروپاشی ... کاش این حس ترس همیشه بماند تا زندگی مانده را برای ابدیتم کار کنم...