رضا ...
از خانواده های دو طرف تقریباً کسی خبردار نشد . شاید سین چیزهایی میدانست . ولی بقیه حتی اگر خبردار هم میشدند حرفی بیشتر از آن دیالوگ مادر سیمین در جدایی را نمیزدند که « ماشاءالله جوونید . این نشد یکی دیگه ... » ولی اویی که شاید این صدایش میزدند برای ما فرق داشت . از ماهها قبل ما تمام روحمان ،تمام نیتمان و تلاشمان را پایش گذاشتیم که از طرف خودمان حجت تمام باشد ... حالا هم که رفته به روی خودمان نمی آوریم . کسی قرار نیست متوجه شود ولی خودمان که میفهمیم . من کمتر و او بیشتر . سکوتش بیشتر شده و توی فکر است . دو روز پیش بعد از یک سکوت طولانی پای سفره گفت زندگی واقعا بی معنیست ...
دستش را گرفتم . گفتم این حرف را نزن . سخت است . هرکسی جای تو باشد همین حس را دارد . در عرض دوسه روز این حجم از اتفاقات بد جانی و مالی بر سرمان آوار شده که تمام آینده مان را در غبار فرو برده ... شبها کتابخوان را به دستش میگیرد و دیوانه وار کتاب میخواند . قبل خواب ، بعد خواب ، نصفه شب بیدار میشوم و میبینم دستش است . در طول روز ... موضوعات کاملا متفاوت از هم . میگویم بلند بخوان . برای من هم بخوان صدایت را بشنوم ... دیروز به مادرش زنگ زد و بی اختیار پشت تلفن شروع به گریه کرد . گفت از دلتنگیست ... الان هم چشم محمد صدرا بعد برگشت از خانه بازی دیروز عفونت کرده و بهانه ای شده برای خالی کردن دلش ... بیشتر از هر چیزی امام رضا لازمیم ...