یا جاری اللصیق ...

8 صبح است و سربازها کیپ تا کیپ نشسته اند توی آسایشگاه.وقتی میگویم توی آسایشگاه منظورم روی صندلی یا روی تخت نیست.

سوله ای را انگار کن با 60 تخت دو طبقه در چهار ردیف که ابتدا تا انتهای سوله چیده شده اند.از ساعت 5 صبح که شیپور بیداری زده شده ، نیم ساعت فرصت داشته اند که تختشان را آنکارد کنند ، به نظافت شخصیشان برسند و با وضعیت کامل نظامی جلوی تختشان به خط شوند.ساعت پنج و سی دقیقه و موقع نظافت عمومیست . 120 سرباز تقسیم میشوند به 8 گروه 15 نفره و جارو و آفتابه لگن و بیل و طی بدست می افتند به جان آسایشگاه و محوطه . میشورند و میسابند و طی میکشند و برف پارو میکنند تا به هدیه تهرانی که سر خسرو شکیباییِِ جان منت می گذاشت ثابت کنند فقط زنها نیستند که میشورند و میسابند و می پزند . بیا پادگان و ببین چه خبر است.

ساعت 6 و پانزده دقیقه است وهنگامه ی اذان صبح به افق پادگان . الحمد لله والمنه اینجا نماز اجباریست .به قول حاج آقای رئیس عقیدتی ، "اینجا پادگان ارتش جمهوری اسلامیست .خانه ی خاله که نیست ." و مثل هر کار اجباری دیگر شانه خالی کردن ها شروع میشود . یکی میگوید من موقع نظافت وضو گرفته ام .یکی میگوید من طهارت نماز را ندارم که بیایم مسجد . آن یکی میگوید استخوان ترقوه ی کتف چپش دچار پوکی شده و عنقریب است که از جا کنده شود . یک سرباز هم داریم که ماشاالله وضو سرخود است .از سرویس می آید میگوییم وضو بگیر ، میگوید تو سرویس گرفتم .صبح تا شب رزم صحرایی بوده و غروب برگشته ایم برویم مسجد میگوید من در صحرا با آب قمقمه وضو گرفته ام .کله اش را تا مغز استخوان مهره ی ششم گردنی فرو کرده داخل چاه فاضلاب تا مجرای آب را باز کند، میگوید از آب جاری که به فاضلاب میریخته ، همانجا وضو ساخته و مقدمات عبادت پرداخته .

میرویم مسجد و برمیگردیم .حالا بماند که چطور نماز خوانده اند و چه سیگارها که موقع رکوع و سجود دست بدست نکرده اند . به صف شده اند در دوازده ردیف ده نفره .ایستاده ام کنار صفوف و فرمان قدم رو میدهم :

+هّک ، هوپ ، هیک

- تّرّخ

120 پوتین همزمان به زمین کوبیده میشوند

+هک ، هوپ ، هیک

-تررررررخ ، تخ ،..........،( یک سال گذشت ...) ، تتخ

صداها همزمان نیست .از ترس فرماندهی داد میزنم :

+آجر خالی میکنید آش خورها ؟ هوای پا مرغی به سرتان زده ؟

یکی آن پشت فحش میدهد .

داد میزنم :

+هماهنگ . هّک ، هوپ ، هیییییییییییک

-تّرررررررررررخ

+ درود به شرفت سرباز . گروهان 3

-شیییییییییییییییره

+روحیه

-عالیههههههههههه

+عا عا عالیه

-روح ، روح ، روحیه ... 

یکی میگوید تو روحت سرگروهبان ...

حالا برگشته ایم آسایشگاه .صبحانه لوبیا داریم .خدا به دادمان برسد .نیم وجب کافور روی دیگ را گرفته .خانواده ها پسرشان را پاستوریزه تحویل ارتش میدهند و کافوریزه تحویل میگیرند . میپرسی کافور ؟

و ما ادراک ما کافور.

توجد فی الاطئمه و الاشربه الپادگان بالوفور

یاکله الآشخور فی السحور 

لکی لا یتذکر افکار المنفور 

کلکم آخر الامر فی القبور .

فاین تذهبون ؟ "

صبحانه خورده اند و باید تختها را به کناری ردیف کنند تا جا برای کلاس باز شود . 7:30 دقیقه موقع بازدید فرماندهیست تا مو را از ماست و سیگار را از تخت و تشک بکشد بیرون . خوشبختانه اینبار بخیر میگذرد . میرویم صبحگاه و برمیگردیم ...

........................................................

8 صبح است و سربازها کیپ تا کیپ نشسته اند توی آسایشگاه.وقتی میگویم توی آسایشگاه منظورم روی صندلی یا روی تخت نیست.

همگی دفتر بدست روی زمینی نشسته اند که از تمیزی برق میزند طوری که عکس خودت را روی موزاییک هایش میبینی. سربازها مشخصات تفنگ ژ3 را یادداشت میکنند و من گوشه ای روی یک تخت نشسته ام و این نامه را برای تو می نویسم ...

#سربازی

#نامه هایی_که_نوشتم_و_تو_نبودی

Fic

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۲/۰۷
Ham Saie

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">