یا جاری اللصیق ...

۰۱/۰۲/۱۹ ۱۲:۵۹:۵۳

ضحی ...

ثقل صدا آنقدر بود که تا ساعتها قادر به شنیدن نبودم . گویا مسخ شده بودم . سرخی و حرارت لاله ی گوشم را حس میکردم که حاصل نفسهای سوزانی بود که از منخرین سیاهش بیرون داده بود . چشمانم باز بود ولی تمییز ناممکن . می‌دانستم صحراست . مردی را در افق می‌دیدم . رشید ، ردای سبزی بر دوش که قدم‌های نعلین سفیدش شن ماسه های زمین را بلند میکرد . داشت به سوی من می آمد . نعلین که از زمین بر می‌گرفت ، می‌دیدی بهجت شنهای صحرا را که گویا خلق شده بودند فقط برای این لحظه. میلیون ها سال انتظار برای لحظه ای که او بگذرد . که عروج کنند به بالا ، به نعلین و ردایش بگیرند ... چقدر آشنا بود ... چقدر حافظ بود . چقدر تمثیل تمام شعرها و آیه های عاشقانه ای که در دنیا شنیده بودم ، چقدر « ندارم دستت از دامن ، بجز در خاک و آن دم هم ، که بر خاکم روان گردی ، بگیرد دامنت گردم » ...

 فهمیدم صحرا منم ، شنهای صحرا منم . این را همان لحظه فهمیدم ... همان دمی که به پایش گرفتم و باز افتادم ... 

 گفتم تو کیستی ، بی آنکه دهان باز کنم .

 شنید ، فهمید ، ولی جوابی نداد . همینطور فاصله اش را کم و کمتر میکرد . 

_نگاهم کن ...

مگر می‌توانستم نگاه نکنم ... زیباترین موجودی بود که خالقی می‌توانست خلق کند ...

_انظر الیَّ یا متحرر ...

بر من نگاه کن ای گریخته ...

آه ازین کلمه ، آآه ... باز همان بود ، متحرر ، اینبار از زبان او بی آنکه دهان بگشاید . باز هم سنگین ، باز هم سوزان ...

_گفت تو آزاد بودی آنطور که میخواستی و من توام ، تویی که در بند ، من می‌شدی . و نخواستی ...

صحنه دگرگون شد و نشانم داد . دیدم ، زندگی کردم . کودکی را ، دبیرستان را ، اتوبوس تهران ردیف سوم را ، هفته ها و سالیان بعدش را ، تمام عمرم را ، تجربه کردم تمام تلاشی را که برای رهایی انجام داده بودم تا آزاد باشم ، خودم باشم . و او در تمام لحظات ایستاده بود و منتظر . میخواست اویی شوم ، من او ، عبد او و تنها به حرف او و من بی اعتنا در تمام این مسیر نه گفته بودم .

برگشتم . اینبار دیگر فقط ثقل و سوزش گوش از یک کلمه نبود . حسرت و شرم هم به آن اضافه شده بود و در کلمه ای تجمیع ... در گوشم تکرار میشد منسی المتحرر ، منسی المتحرر ...

 گریخته ی فراموشکار ، گریخته ی فراموشکار ...

او دیگر رفته بود . ، حتی صاحب منخرین سیاه و سوزان هم رفته بود . خودم بودم و صحرای بی انتهای خودم و پتک‌های منسی المتحرر ، منسی المتحرر که از گوشم بر پیکرم وارد میشد ...

هزاران سال ، میلیونها سال ، آنقدر طولانی که میشد زمین و آسمانی دیگر خلق شوند و دوباره نابود ...

و به یکبار شنیدم ، آن نوا را ... عاشقی داشت در کنجی حبیبش را از پس غمی بزرگ دلداری میداد ...

 « ... و لسوف یعطیک ربک فترضی » آنقدر به تو میدهم که راضی شوی . بگو چه میخواهی . »

فهمیدم که دیگر من نیستم ،گوش تمام عالمها و آدمها به این صدا باز شده است . تمام صحراهای دیگر را دیدم که چشم به کنج خلوت ایندو دارند . همه چشم بودند و منتظر بر کلمه ای که بر لب جاری خواهد کرد ...ما می‌دیدیمش و حبیب از زمین آدمها، نگاهمان میکرد . گویا به یک نگاه تمام عالمیان را از عدم تا قیامت میدید ... برگشت و گفت . اینها را ، بندگانت را ، مرا به خودت ببخش ... آنها که در دنیا از بند تو و خواسته ات گریختند به دامن خود‌ برگیر ...آنگاه دست به آسمان بلند کرد ...

 

 یا مَنْ لا مَفَرَّ اِلاّ اِلَیْهِ، 

یا مَنْ لا مَفْزَعَ اِلاّ اِلَیْهِ، 

یا مَنْ لا مَقْصَدَ اِلاّ اِلَیْهِ،

 یا مَنْ لا مَنْجا مِنْهُ اِلاّ اِلَیْهِ،

 یا مَنْ لا یُرْغَبُ اِلاّ اِلَیْهِ،

 یا مَنْ لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلاّ بِهِ،

 یا مَنْ لا یُسْتَعانُ اِلاّ بِهِ، 

یا مَنْ لا یُتَوَکَّلُ اِلاّ عَلَیْهِ، 

یا مَنْ لا یُرْجى اِلاّ هُوَ،

 یا مَنْ لا یُعْبَدُ اِلاّ هُوَ

 

سُبْحانَکَ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ

 

 

و ندا آمد ، همه را به تو بخشیدم . 

یا محمد ...

 

https://www.aparat.com/v/DUQFJ

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۲/۱۹
Ham Saie

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">