یا جاری اللصیق ...

۹۶/۰۶/۱۳ ۰۶:۱۰:۵۰

از خوابها / د 4 سپتامبر

ده دوازده نفر از بچه های اردوهای جهادی داشتن میرفتن مشهد تا برن سمت روستاهای محروم . انگار سوار ماشینای حمل زائر شده بودن که زایرای امام رضا رو داخل حرم جابجا میکنن. پشت سرشون نشسته بودمو تماشاشون میکردم .سمت چپم پایین ماشین یه نفر با قد خمیده ایستاده بود که عبای سیاه رو تنش بود .حتی رو سرشم یه چفیه ی مشکی انداخته بود .یه نفر از پشت بهش گفت حاج اقا شما کجا میری ؟ چفیه شو که از سرش برداشت دیدم ایت الله مجتهدی تهرانیه .با همون محاسن سفید و قد خمیده .گفت من دوس دارم با این بچه ها بیام .هر سال که میام میبینم یه خورده به خدا نزدیکتر شدم .داخل حرم بود ورودی شیخ طبرسی که عربا سمت راستش تو صحن قدیر کنار هم جمع میشن و نمازو دعا میخونن ...

دیدم از پله های ساختمون دارم میرم پایین .خودمو میدیدم و میدونستم که منم ولی سوم شخص بودم نه خودم .رفتم دست کشیدم به موهام ، صورتمو از نزدیک تماشا میکردم . موهام سیاه شده بودن و خودم خیلی جوونتر بودم . ولی یه لحظه لباسامو دیدم که تو تنمه . همشون کهنه بودن . لباسای ده دوازده سال پیش .انگار از تو بقچه در آورده بودمو همونجوری با چین و چروکو کهنگی و کثیفی تنم کرده بودم میخواستم برم دانشگاه . اینبار رفتم داخل بدنم .دیگه سوم شخص نبودم . خودم بودم که اطرافو میدیم . میخواستم لباسو جوراب نو پیدا کنم ولی همشون پاره و کهنه بودن . مامان پشت سرم تو راه پله بود . گفتم مامان لباس نو چرا پیدا نمیشه ؟

بیدار شدم و نشستم . بوی شله زرد تو  بینیم حس میکنم ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۱۳
Ham Saie

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">