_"اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ"
هر دو نورند ، این کجا و آن کجا
_"یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَاءُ"
_"اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ"
هر دو نورند ، این کجا و آن کجا
_"یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَاءُ"
پیشبینی من این است . یک تا دو سال آینده ، هوش مصنوعی و رایانش کوانتومی رموز و اعداد و علوم و اورادی از متن قرآن کریم استخراج خواهد کرد که واسطه ظهور اهالی ماوراء در میان همین مردم عادی خواهد شد ...
این دردی که رمضان امسال به جان من خنجر کشید از افساد بود . فرصت عمرانی که خداوند به رحیمیت در اختیار من گذاشته بود را با افسادی پر کرده ام . شاکر نبوده ام و تباه کرده ام . رشد را با سرکوب جایگزین کرده ام . نعمت خاص شکر خاص میطلبید و نتوانستم . نتیجه اش شد عذاب جسم و جان ...
چیزی که از این ماه رمضان و عید فطرش نصیب من شد ، هدف از آفرینش ، معرفت خداوند است که آنهم در سایه ی عمران بدست می آید . عمران درون و عمران بیرون ( جمادات و انسانها و اندیشه ها و هرچه که هست )
خب یک چیزی که فکر میکنم فهمیده ام تفاوت « یهدی الله لنوره » با « یهدی الله الی نوره » است . اولی معنایش آن است که خداوند هر آنکه را بخواهد به حقیقت و مفهوم نور آشنا میکند . معنی دومی آن است که خداوند آنمه را بخواهد به سوی نور راهنمایی میکند .
برگردیم به اول آیه ، « الله نور السموات والارض » همه چیز نور خداوند است . قرار نیست به سمت نور برویم . ما خودمان غرق در نوریم. خداوند ما را به مفهوم و ماهیت این نور آشنا میکند ...
و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون
و جن و انس را نیافریدم جز اینکه عبودیت کنند
هو انشأکم من الارض و استعمرکم فیها
او شما را از زمین آفرید و آبادانی آن را از شما خواست
گویی همه چیز خلاصه میشود در یک کلام ، عمران .
عمران درون و عمران بیرون ...
دنبال کدامین اسم خداوند میدوی ؟ هزار اسم لازم نیست . او در تک تک اسماست . اسمی را ببین و در دل آن به جستجو بنشین . خدا همه جا هست . ۲۰ دقیقه ننشستی خلوت کنی و حرف بزنی تا حرف بشنوی . شده ای فروا من الله در جستجوی الله . بنشین . همینجاست
"اگر کسی اصلاً قلبش مملو مهر خدا بود و سخن از ﴿انما نطعمکم لوجه الله﴾ بود نه تأثر قلبی، این همین که بشنود یک کسی دم در میگوید من مسکینم، آن منظره را نمیبیند که قلبش متأثر بشود خود گرسنه میماند و او را سیر میکند و حرفش این است: ﴿انما نطعمکم لوجه الله﴾ نه برای این که دلم سوخت میخواهم این سوزش دل، را برطرف کنم. این قلبی که با حب خدا متیّم است اصلاً غیر را راه نمیدهد تا برای او دلسوزی کند. متیّم یعنی پر. اگر این قلب به حب خدا متیم شد جا برای مسکین و یتیم و اسیر نیست تا انسان آنها را ببیند برای آنها دلسوزی کند. او فوق آن است که دلسوزی کند. او همهاش ﴿انما نطعمکم لوجه الله﴾ را دارد."
حالا میشود فهمید چرا بعضی وقتها حال آدم خوب نمیشود . خدا را ندیدیم و دلمان شکسته ، خسته شده ایم ، انتظاراتمان برطرف نشده ... درحالیکه اگر حرکتمان برای وجه الله میبود و خودمان را نمیدیدم چنین نمی شد . هرچه بر سر آدمی می آید از حب نفس است . نفس کنار رفت اوضاع بسامان میشود ولاغیر ...
احیا در مقابلش اماته است . اینطور نیست که شبی چون قدر را احیا نکردی خب نکردی. در واقع اماته کردی آن شب را . از دست ندادی ، میرانده ای ...
"رحمت رحیمیه که در مقابلش غضب قرار دارد، رحمت خاصه است. این رحمت خاصه محدود است و مقید است و در قبال این رحمت خاصه عذاب است ..."
معلوم میشود یک قسم از عذابها بخاطر کفران نعمتیست که خداوند به طور خاص به بنده ای ارزانی داده و قدر ندانسته .
نعمت خاص شکر خاص میطلبد وگرنه عذاب خاص به دنبال دارد . هر نعمتی که رسید دنبالش خیال آدم نباید آرام بگیرد . بلکه به فکر مسئولیتی که بواسطه آن نعمت بر دوشش گذاشته میشود باید بیفتد که کمترین آن شکر لفظیست . بماند که معنای شکر ، استفاده از نعمت در جای خود است ...
هر کاری که با نام خدا شروع نشود ، آن کار ابتر است . یعنی به سرانجام نمیرسد . گاهی ممکن است عامل انسان خوبی باشد یعنی حسن فاعلی داشته باشیم ولی آن فرد کاری را انجام دهد که از مصادیق قربة الی الله نباشد . از حسن فعلی محروم بماند . این کار هم به سرانجام نمیرسد . مثلاً فردی میتواند بگوید بسم الله الرحمن الرحیم ، فوتبال بارسا رئال را نگاه میکنم ، سیستم ۴ ،۳ ،۳ تیمهای گواردیولا را دوست دارم قربة الی الله ؟ نمیشود ... قرابت و نزدیکی به خداوند ازین مسیر میسر نیست . این کار از حسن فعلی محروم است پس ابتر است و به نتیجه نمیرسد .
https://class.onlinehawzah.com/courses/
🌹 هزینه ثبتنام: فقط یک صلوات 🌹
این دوره در ۱ سال برگزار خواهد شد
❓چگونه در چهل روز گناهی را ترک و عادت های خود را تغییر دهیم؟
🔸«دوره تغییر عادت و رفتار و ترک گناه» دوره ای است که تاکنون ۱۶ بار به صورت موفقیت آمیز برگزار شده است و تا امروز بیش از ۳۰ هزار نفر این دوره را با رضایت بالا گذرانده و به نتایج عملی فوق العاده ای دست یافته اند.
🔸 مهمترین سرفصل های این دوره:
-تمرکز در نماز
- کنترل ذهن
- سحر خیزی
- مدیریت زمان
- ترک غیبت
- ترک خود ارضایی
- شیطان شناسی
- عادت سازی
- حجاب
- ترک سیگار
و ...
⬅️ طول دوره: یک سال (۳۶۰ جلسه)
⬅️ موضوع:
روشهای کاربردی ترک گناه و تغییر عادت و رفتار
⬅️ فرمت آموزشها:
فیلم، صوت، متن (قابل دانلود)
به این فکر میکردم که چرا وقت گذراندن با فرزند و همسر و خانواده افضل از صرف همان اوقات برای کارهای عبادیه . بعضی وقتها افراد دین داری رو میبینیم که شکایت میکنن و با خودشون و بچه دعوا که این بچه نمیذاره دو رکعت نماز بخونم ، یه زیارت عاشورا بخونم ، دو خط قرآن بخونم و ...
به ذهنم رسید خواندن ادعیه و قرآن مثل خواندن یک دستورالعمل هست . یک مرحله بالاتر اجرای همان دستور در بعد فردیست ، یک مرحله بالاتر در بعد خانواده و اجتماع . زدن از وقت همسر و بچه برای خواندن دعا ، مثل نزول از مرحله ی بالاتر به یکی دو مرحله پایینتره . بالطبع اجرش هم کمتره . این القای شیطان و نفسه که برم سراغ این تا از اونی که منو بهتر به مقصود میرسونه غافل و شاکی باشم . امثال روایاتی که میگن خواب متأهل افضل از عبادت شب تا صبح مجرده هم ریشه در همین داره . تفاوت فضیلت بعد اجتماعی دین با بعد فردی و قرائت به تکراره ...
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
سخن را از نی باید شنید از آن کس که نیست؛ آن کس که هست از هواهای خود میگوید و حدیث نفس میکند و حکایت او شکایت از محرومیتها و ناکامیهای خاکی اوست. یا حکایت توفیقات و همی و خیالی که او را معجب و مغرور میکند و به جور و ستم وامی دارد.
اما آن کس که بندبند وجودش را از هواهای خویش خالی کرده و چون نی لب خود بر لب معشوق نهاده و دل به هوای او و نفس او سپرده است حکایتی دیگر و شکایتی دیگردارد.
گر نبودی با لبش نی را سمر
نی جهان را پر نکردی از شکر
مثنوی
انبیا از جنس نی بودند چون به هوای دل خویش سخن نمی گفتند چنانکه در قرآن در صفت رسول اکرم آمده است:
و ما ینطق عن الهوی ، ان هو الا وحی یوحی
او از هوای دل خویش سخن نمیگوید و این قرآن نیست مگر آنچه به او وحی شده است.
بدین بیان نی مقام انسان کامل یا کمال مرتبه انسانی است که در آن مرتبه شخص هرچه گوید همان است که معشوق در او دمیده و هرچه کند همان است که فرمانش از معشوق رسیده است.
از وجود خود چو نی گشتم تهی
نیست از غیر خدایم آگهی
چونکه من من نیستم این دم ز هوست
پیش این دم هر که دم زد کافر اوست
سیصد و شصت و پنج روز در صحبت مولانا | حسین الهی قمشه ای
فَمَن یُرِدِ ٱللَّهُ أَن یَهۡدِیَهُۥ یَشۡرَحۡ صَدۡرَهُۥ لِلۡإِسۡلَٰمِۖ وَمَن یُرِدۡ أَن یُضِلَّهُۥ یَجۡعَلۡ صَدۡرَهُۥ ضَیِّقًا حَرَجࣰا کَأَنَّمَا یَصَّعَّدُ فِی ٱلسَّمَآءِ
آری ، گویا از آسمان قرار است بالا رود ...
وَمِنَ النَّاسِ مَن یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاء مَرْضَاتِ اللّهِ وَاللّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبَاد
کسانی هم هستند خواسته های نفسشان را با خدا معامله میکنند . این اپلیکیشن مال تو به قیمت مرضات تو ، این برنامه ، این سریال این سرگرمی ، این عادت ، این جلوه ی نفسانی خدمت شما ، قیمتش مرضات شماست . و خدا این معامله را انجام میدهد . نتیجه اش این میشود که وقتی تمام جلوه های نفس را دادی رفت ، از خود نفس خارج میشوی . دیگر چیزی به نام نفس نمانده ، ذره ذره دادی رفته بجایش مرضات الله گرفتی . الان تو دیگر مرضات الله شدی . نفس تو خود تو که جلوه ی نفسانیات بود رفته رفته جایش را با رضایت خدا عوض کرد . خداوند اینطور رأفتش را برای بندگیت تمام کرد که نامت شد مرضات الله ...
دارم به خودم میقبولونم که از اول تا آخر راه به پای خودمونه . این وسط همسر و اولاد و والدین و همسایه و رفیق و شاگرد و ... چند روزی همسفر هستن و میرن . همسفر خوبی براشون باشم همین
به نیت اینکه شب نیمه شعبان است نخوابیدم . ولی عملا هیچ استفاده ای نکردم . غیر از چند رکعت نماز قضا. ساعت ۳ رفتم و خوابیدم . بیست دقیقه مانده به طلوع آفتاب مینا بیدارم کرد که نمازت قضا نشه .نماز را خواندم و گفتم باید بخوابم . نمیکشم . از پنجره بیرون را نگاه کردم . با اینکه آفتاب داشت طلوع میکرد ولی چنان مهی همه جا را گرفته بود که گویی اثر تاریکی بر روشنایی آسمان غلبه میکرد . خوابیدم . بعد از چند خواب آشفته و نصفه نیمه دیدم سوار بر ماشینی با چند همکار که نشناختم داریم در جاده های روستا حرکت میکنیم . سر یک سه راهی صادق زاده را دیدم که پای پیاده همراه با پیرمردی به سمت اداره راهش را کج کرد . داخل ماشین به همکاران میگفتم اپن صادق زاده است . مگه نمرده بود ؟ به خدا صادق زاده مرده . نکنه ما هم مردیم. امکان نداره اینهمه واقعی باشه . ما بیداریم . این قطعا خواب نیست . با ماشین خواستم برم دنبالش وسط خیابان بکسوات کرد. پیاده شدم و دوان دوان به دنبالش رفتم . داد میزدم فرامرز ، فرامرز . هیچ چیز نمی شنید و بر نمیگشت . به زحمت خودم را به او رساندم . بغل جاده کنار سیب زمینی تخم مرغ فروش ایستاده بود . پالتوی بلند مشکی زمستانی تنش بود . صورتش سرخ بود گویی که از آتش بیرون آمده بود و داشت تازه نفس میکشید . موهای سرش جو گندمی ، بلند و پرپشت بود و دندانهایش سفید و منظم . لبخند کوچکی روی لبش بود که به رهایی تعبیرش میکردم . دستکش هایش را درآورد . گفتم فرامرز ، فرامرز . نگاهم نمیکرد انگار که نمی شنید . بلندتر داد زدم ، یک آن متوجه صدایم شد . گفتم منم حامد . گل از گلش شکفت . با همان صدای خودش و لهجه ی سرابی گفت « حامد سن سن ؟ قاداین آلایدم » . « حامد خودتی ؟ دردت به جونم ». بغلش کردم و هق هق گریه میکردم . از تکان های گریه بیدار شدم ... امروز چهل روزش تمام شد ...
... سیدالشهدا علیهالسلام فرمود: «الدین لعق علی السنتهم» یک لیسیدنی روی زبان است .
اینکه مبنای زندگی، دین و دینداری و مخالفت با هوای نفس و توجه به خدا و عدالت و… باشد، نه! اینها نیست. زندگیمان همان زندگی دنیایی است؛ حالا یک اسم دین هم رویش باشد!
میفرماید همنشینی با اهل دین شرف دنیا و آخرتست. یعنی آنهایی که با دین زندگی میکنند؛ در متن، با دین زندگی میکنند، نه در حاشیه. در قرآن هم داریم: «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَعْبُدُ اللَّهَ عَلَىٰ حَرْفٍ» حرف یعنی حاشیه، کنار، پهلو؛ یعنی برخی از مردم عبادتشان ، دینشان در حاشیۀ زندگی است. دین و عبادت، برنامۀ اصلی زندگیشان نیست.
ما بنده آفریده شده ایم
خواه بندگی نفس باشد ، بندگی شیطان یا بندگی دیگران
و خواه بندگی خداوند . و تمام آن هر سه ما را از نور دور و این تنها ما را به نور میرساند و خدا میداند عاقبت این رفتن و آمدن و نوسان تصمیمات در کدام قوس به پایان میرسد و سرنوشت مختوم ما را رقم خواهد زد .
نمیدانم زمانش رسیده یا نه . ولی باید دیر یا زود رنجهای کوچک را از همین حالا به این بچه آموخت وگرنه دنیا با رنجهای بزرگش او را درس خواهد داد . حالا از چند دقیقه و چند ساعت دوری از شکلات یا برنامه تلویزیونی محبوبش گرفته تا چند دقیقه کم کردن از خواب ...
خوب میدانند که بازگشت به این زندان زجر است . اما به قول مشهور چون همان زندانی رها از بند که در بند عشق زندانبانش هر روز به او سر بزند و تماشایش کند و او ازینکه تن این از بند رها شده ، ولی جان و روحش گرفتار ، لذت ببرد و گوشه ای پنهان . او بیاید سر بزند ، ببیند نیست و دنبالش بگردد . زندان بان ببیند او را و ازین استیصال لذت ببرد . عجیب است این عشقه ی زرد رنگ ...
الف ) تنها چیزی که مرا از یاد همه چیز ، حتی خودم جدا میکند ، فکر توست و خوب میفهمم که این عشق نیست . یا حتی دوست داشتن . نمیدانم اسمش را چه میتوان گفت . شاید غلبه . پایینتر که میاید میتوانم بگویم عشق یا دوست داشتن . اینجا که با اشک قرین میشود . لحظات دیگر تماما بی حاصلگی و تکرار است .
ب) برای پدر و مادر هرکار کنی کم است . عصبانی هم که میشوند تهش میبینی تنها عاشق واقعی همین دو تا هستند .
ج ) این پسر و بازیهایش برایم بی نهایت شیرین است . دردش امانم را را میبرد و از درون عذاب میکشم .
د) حکمت گم شدن مدارک دیروز . شاید همین ...
من ترس زیاد دارم . از کوچکی من است . عظم الخالق فی انفسهم کجا و ما کجا . فقط شنیده ایم . اما بزرگترین ترسم این است که روزی از عمرم برسد که بی شما بمانم . برایم عادی شود . بمیرم آنروز از شرم ...
نقطه عطف مرحله بعدی تمدن بشری در چند قدمی ماست. جایی که هوش مصنوعی میلیاردها داده ی گسسته را که هر کدام در کنجی خاک میخورد به چشمی واحد خواهد دید . دانش های بشری را ترکیب خواهد کرد و زوایایی از عالم را برایمان آشکار خواهد کرد که تا امروز کلماتش را جدا جدا داشتیم ، ازین پس شعرها و قصه هایش را خواهیم خواند . آقا هم همین کار خواهد کرد . این قلبهای متفرق و اندیشه های دور از هم ، انسان های مهجور یکی خواهند شد . نیروی بشر که برگ برگ و نهایتا شاخه شاخه جدا بود تنه ی واحد خواهد شد . آنوقت است شجره ی حیات طیبه ی بشری ...
فکر میکنم خداوند اگر بخواهد منت بر سر بنده ای بگذارد و بالایش ببرد ، عزیزش کند ، فرصت خدمت و نوکری پدر مادر را نصیبش میکند ...
برای آنچه میگویی و میخوانی و مینویسی . برای هر آنچه از او که در زمین مرده ی دلم میکاری و با نفسهایت زنده میکنی ... دوست دارم هوای شهری را تنفس کنم که یکبار وارد تن تو شده و دوباره به آسمان برگشته . دوست دارم سرم را به دو سمت خیابانی بچرخانم که تو موقع عبور از آن به دو سویش نگاه کردی . دوست دارم به چیزی فکر کنم که تو به آن فکر میکنی ... دوست دارم ساعت همراهم را به افق شهری که تو در آنی تنظیم کنم . دوست دارم بدانم آخرین باری که خندیدی کی بود و با این فکر لبم ناخودآگاه خندان شود . دوست دارم وانمود کنم که برای همه میگویم و مینویسم ولی ته دلم بدانم که تو میخوانی و میشنوی . دوست دارم تنها تو را دوست داشته باشم ...
دعایم کن آقا ...
نماد طاغوت در دنیای امروز مگر جز آمریکا و اسرائیل است ؟ برای من سوال است اینهایی که صحبت از بهبود روابط با آمریکا میکنند و هر روز آیت الکرسی میخوانند که از بلایا و شیاطین در امان بمانند مصداق طاغوتشان کیست وقتی به والدین کفروا اولیائهم الطاغوت میرسند ؟ واقعا برایم سوال است .
چیزی که بدیهیست هر مصداقی داشته باشید ، ولایت طاغوت ویژگی اهل کفر است و آخر این محبت و دوستی ، خروج از نور به ظلمات . حتی اگر به زعم خودتان رای ۹۸ درصد این شهر برای شما باشد ...
ان العزة لله جمیعا . اهل ایمان را پیدا کنید در عالم که خدا ولی اینهاست . چاره ی خروج از ظلمت همین محبت است . « کَم مِّن فِئَهٍ قَلِیلَهٍ غَلَبَتْ فِئَهً کَثِیرَهَ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّبرِین » ...
کَمْ بَیْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاء ؟
مَدُّ الْبَصَرِ وَ دَعْوَةُ الْمَظْلُوم
چفیه رو انداخته بود رو دوشش . تقریبا تمام ۳ روزو . کف پاهاشو زمین نمیذاشت و با کنار پا راه میرفت . با خودم میگفتم تو این سن و سال چجوری میکشه بدنش . همسایه بهم گفت اسیر داعش بوده . فرمانده سپاه . ناشناس ۲۰ نفر میرن سوریه و سوار ماشین میشن . ماشینی که نفوذی داعش بوده و مستقیم میبرتشون قلب فرماندهی . توی بازجویی میفهمن سپاهی ایرانن. قرار بوده بدون هویت و ناشناس و بی مدارک برن . همسر یکیشون فکر کرده مدارک یاد شوهرش رفته و میذاره تو ساک . از اونجا میفهمن. میگفت ۱۵ روز تو اتاقی بودیم که نمیتونستیم برگردیم پشتمون . برا برگشتن باید بلند میشدیم از سرجامون و سرپا دور میزدیم بس که کوچیکه بود . میگفت آتیش روشن میکردن و مجبورمون میکردن روی ذغالش بایستیم . صبحها میبردنمون لب استخر و خنجر میذاشتن زیر گلومون و بعد هرهر میخندیدن میگفتن مزاح مزاح ... سردار خبردار میشه و با واسطه ی یکی از کشورها و پول و مبادله ی اسرا آزادشون میکنه . بعد پاتکی میزنن و همشون رو میکشن . بر میگردن ایران .
با پسرش اومده بود . شاید سن پسر به ۲۰ نمیرسید . ولی ظاهر خودش طوری شکسته بود که میگفتی هفتادو رد کرده ... کسی نشناختش جز اونایی که از قبل میدونستن ...
.
تجلی خداوند تامه ، از شدت تجلیش کم نمیشه . مشکل اینه که ما هر روز حجاب روی حجابمون اضافه میکنیم .
گفتم با شما همه چی راحت بود . حلالمون کنید اگه اذیتتون کردیم ، لگدی چیزی نصف شبی زدیم . فقط یه چیز سخت بود اونم فامیلیتونه . هنوزم مطمئن نیستم درست گفتم یا نه . خندید و خداحافظی کردیم . با سه تا پسر اومده بود و یکی از یکی نمک تر . میگفت من تا حالا پای منبر ارجمندی نبودم . اصولاً ما اینجا تو شهرمون صاحب نفس کم داریم . فقیریم . یکی همین حاج آقا ارجمندی ، یکی حاج آقا مومنی ، یکی هم حاج آقا سلامتی . هرچی فکر میکنم دیگه یادم نمیاد . اینام که همه رفتن مونده فقط سلامتی . گفتم همین حاج آقا ارجمندی ۸۸ تو دانشگاه استادمون بود . الان رفته تبریز . ولی اون موقع اینطوری نبود . این که این میگه حکمته . ۱۵ سال پیش حکمت نبود . یا اگه بود اینطور حکمت بالغه نبود . تو این سالها معلومه ساخته خودشو . هی میخوای حرف بزنه تو آب بشی ، دلت بلرزه .
موقع سخنرانیش یادداشت میکردم . وحید میگفت واسه چی مینویسی ؟ که تو کلاس بگی ؟ گفتم آره . خودش خبر خودکشی یه دختر تو مدرسه نیلوفرو بهم داد . پدرش رفته زن دوم گرفته و مادر رفته و دختر تنها تاب نیاورده . از اون روز دیگه با همشون با محبت برخورد میکنم . چیزایی هست که ما نمیدونیم . مخصوصاً بچه های یتیم یا بچه های طلاق که کم نیستن اینجا .
جالبه بعضی حرفا هی تکرار میشن . مثل ادب . نوشته بودم ادب مثل عطر میمونه . فرق نمیکنه فقیر بزنه یا غنی . عبد با ادبه . بهترین عبد با ادبترینشونه . علامه تو تنهایی هم پاشو دراز نمیکرد که خدا حاضره . اینجا آخرش اینه که میگن طرف خرخونه ، خرپوله ، خرشانسه . خرکیفه . آخرش اینه که خرت میکنن دیگه . برو نعم العبد شو بنده ی خدا . بندگی با ولش ولش نمیشه . ولش ولش آخرش میشه هلش هلش الی جهنم . جهنمت میشه حسرتی که میکشی . خزانه ی بانک مرکزی رو گذاشتن در اختیارت میتونی تریلیارد پول برداری رفتی چسبیدی به به یه هزاری میای بیرون . نمیگن خاک بر سرت . یک بانک پول در اختیارت بود اینو برداشتی آوردی ؟ راهش این نیست عزیز . باید در راه عبودیت با قدرت قدم برداشت . راه تهران از ماکو نمیگذره . اینطور نشه بعد ۸۰ سال متوجه شی یه عمر مسیر اشتباه رفتی ، مقصدت جای دیگه بوده .
ارکان قدرتو باید بشناسی . یک ، عبد عاقله . العلم سلطان . باید بری دنبال علم . خداوند علمو در تلاش و عدم سیری قرار داده نه در تنبلی و سیری و راحت طلبی . دو ، قدرت روحی. قدرت معنوی . باید اول شجاعت در اقدام داشته باشی و دوم تاب آوریتو بالا ببری و از وسط راه جا نزنی . چای تو آب جوش رنگ و بوی خودشو میده بیرون . فکر میکنی اینجا رفتی بیرون راحتی میاد سراغت ؟ اشتباه میکنی . اینجا ایمانت بیشتر بشه همون قدر بلا و مصیبتت بیشتره . ایمان و ابتلا دو کفه ی ترازوی دنیاست . خودتو ، روحتو قوی کن که تاب بیاری تو آب جوش بلایا . سختی های دنیا دو نوعن . تقصیری و تقدیری . تکلیف خاص مثل شاگرد خاصه آقا معلم . متناسب با دانش آموز شما تکلیف بهش میدی . این برا اذیت کردنش نیست . شاگرد خوب همه ی اون چیزی که شاگردای دیگه دارن رو داره . تو داری بالاترش میبری چون جوهره ی اونو دیدی . دنیا کارگاهه . فقط کاره . راحتی توش نیست . راحتی هم باشه واسه اینه که نفس تازه کنی برا ادامه کار . راحتی جای دیگس عزیز . همه ملت ها از دولتشون ناراضین. همش تقصیر دولت ها نیست . مردم دیدشون به دنیا اشتباهه . سه ، قدرت بدنی . مومن ضعیف نیست . مومن به غذایی که میخوره اهمیت میده ، به نوع خوردنش اهمیت میده ، به سلامت جسمش اهمیت میده . ورزشش به راهه . چهار ، قدرت مالی . عبد خدا وضعش توپه . توانگره . لال شه اون منبری که میگه مومن نباید مال و مکنت داشته باشه . آب در کشتی هلاک کشتی است ، آب اندر زیر کشتی پشتی است . تو باید داشته باشی و پشتت گرم باشه . اگر گفتن قناعت ، نه قناعت در تولید . ما در تولید قناعت نداریم . قناعت در مصرفه .
حواست باشه مومن
زندگی بافتن یک قالیست;
نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی،
نقشه از قبل مشخص شده است،
تو در این بین فقظ میبافی،
نقشه را خوب ببین ، خوب بباف،
نکند اخر کار قالی بافته ات را
نخرند...!
هٰذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسولُهُ وَصَدَقَ اللَّهُ وَرَسولُهُ ۚ وَما زادَهُم إِلّا إیمانًا وَتَسلیمًا
«زندگی بافتن یک قالیست
نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده
تو در این بین فقط می بافی
نقشه را خوب ببین
نکند آخر کار
قالی زندگی ات را نخرند !»
وقتی میبینی مدتهاست چشمه های وجودت دیگه نمی جوشن و چیزی نیست تو رو سیراب کنه ، خودتو در معرض نفحه های بیرونی قرار بده . بشین چنتا سخنرانی خوب گوش کن ، چنتا حرف حساب که دوباره یادت بندازن کی بودی و واسه چی داری زندگی میکنی ...
اینجاشو دیگه به آخوند جماعت مدیونی . از ملا احمد نراقی گرفته تا قاضی و طباطبایی و همین اواخر صفایی حائری و امینی خواه ...
گاهی فکر میکنم نهایت لذتی که بعد مرگ به آدم میتونن بچشونن چیه . آدم حسابیا میگن عشقه . رضوان خداست . اصلا شراب طهورو میخورن که مست عشق خدا بشن . ولی قبل اون من دلم میخواد یه دل سیر نگاه کنم و لذت ببرم . اصلا دلم بریزه منفجر بشه از نهایت این لذت . بگم آقا جان شما اصلا با خوبا همنشین باشین بذار ما از دور نگاتون کنیم . تخت و سرر موزونة و باغ و ریحان نمی خوایم . از همون اولشم یه گوشه نون و ماستمونو میخوردیم . فقط بذارین تماشا کنیم کیف کنیم . قول میدیم همون نون و ماستم یادمون بره . یا مثلاً فکر میکنم اگه برم کما چه لذتی میتونه از همه بیشتر باشه جز اون علمی که یک آن میریزن تو وجودت که همه چیو میفهمی ، کلشو که چی به چی و کی به کیه و ماجرا چیه . لذتی بالاتر از اون بعد مرگ مگه هست اصلا ؟ یا گاهی فکر میکنم الله اکبره یا الله اکبره. استرسش رو کدومه . بعد میگم الله هم خودشه ، اکبر هم خودشه . بذا بگم الله الله . الله الله ...
آرام پیام داده که آقا به خدا مشکل داشتم برگه رو نتونستم بنویسم . یادته تو مدرسه گفتم مشکل خانوادگی دارم ؟ به خدا مادرم میخواد طلاق بگیره از خونمون گذاشته رفته . نتونستم بخونم .
نمیدونم حرفشو باید باور کنم یا نه . با ادبه ، زرنگه . گفتم از ۲۰ ، ۱۶ میگیری تقریبا . خوبه که . از بقیه انسانیا خیلی بهتره . حتی از خیلی از تجربیا . جواب نداده هنوز . شاید راست میگه واقعا ...
از مسجد که اومدیم بیرون سوز سرما پوست صورتو خنجر میکشید . زنگ زدم محمد صدرا رو بذار زیر چادرت خیلی سرده . وادی رحمت یک ساعت تمام گریه میکرد « مامان مینا مامان مینا »و نمیتونستیم پیداش کنیم . چاقو میزدی خونم در نمیومد . ۱۳ بار زنگ زدم و جواب نداده بود . بعد یه ساعت بالاخره پیداش کردیم . هنوز از اینکه بدون جوراب و کفش بچه رو گذاشته بود و خودش رفته بود عصبانی بودم . بدتر حرفهای خاله زنکا بود که سر مراسم ختم یاید زخم زبونشونو میزدن که ببین بچه رو چطور آوردن بیرون جوراب و کفشم نداره. میخواستم بگم اینجا سر قبرم تموم نمیکنید ؟ کی یاد میگیرید زبونتونو بذارین تو دهنتونو به زندگی خودتون برسید ؟ محمد صدرا رو دادم بغلش . گریه کرد گفت واسه هانیه خیلی زود بود . خیلی . ۶ ماه نشده نامزد کردن . سوار ماشین که شدیم گفت میدونی چی شد . ۲۰۶ خاله لیلا شب تو حیاط جرقه زده آتیش گرفته هیچیش نمونده . تازه خریده بودن . تو این یه هفته اینهمه اتفاق افتاده چی داره میاد سرمون . اون از صادق زاده که تو راه سیلوانا اونجوری شد ، این از هانیه ، اینم از خاله عشرت . گفتم یادته ۲۰۲۵ که شد گفتم امسال طوری میشه که سالهای قبل مقابلش هیچ به حساب نمیان ؟ بازم قراره راهمون به ماکو باز بشه و این اولش نیست . طوری نگام کرد که یعنی ... سرمو برگردونم به طرف مسجد . گفتم نه فقط ماکو . تو دلم گفتم ، سلماس ، تهران ، ارومیه ...