یکبار اینجا را خواندی و دیگر سراغی نگرفتی . به قول خودت بین آپشن و ضرورت ، حکم آپشن را دارد این چیزها برای تو . ولی من باید هر از گاهی بنویسم .یک هفته ای میشود که بیشتر میخوانم و مینویسم . زود بیدار میشوم و به کارها میرسم . بعد از آن تلنگری که یک نصفه کاغذ به ما زد ... « به ضرورت ... به ضرورت ... به ضرورت ... بیشتر بخوان و بیشتر بنویس ...»
این روزها بیشتر از همیشه دوستت دارم ...
بعد از آن شبی که به یکبار از دستم رفتی ، شبی که پایت سر خورد و داخل رود افتادی ، یک لحظه بودی و لحظه ی بعد نه و من در حسرت تمام عمری که بی تو باید سر میکردم شوکه شده بودم . چادر مشکیت را روی آب میدیم و بهت و حیرت و تصور تنهاییهای بعد از آن لحظه تمام دست و پایم را بی حس کرده بود . یاد تمام خانواده های لبنان و فلسطین که جان دلشان یک لحظه هست و لحظه ی بعد نه . آن دستهای کوچک ، آن خاطرات قلبم را همانجا میفشرد ...
این روزها قدر تو را بیشتر میدانم ... به قول خودت ، این بودن ، آپشن نیست ، ضرورت است . میدانم اینجا را هیچ وقت نخواهی دید . ولی مینویسم تا یادم بماند .
هِیَ ؟
عَصَای
أَتَوَکَّأُ عَلَیْهَا
وَأَهُشُّ بِهَا عَلَىٰ غَنَمِی
وَ لِیَ فِیهَا مَآرِبُ أُخْرَىٰ ...
"عشق وارستگی از فتنه ی دلبستگی است
شوق برخاستن از مهلکه خستگی است ... "
«کسانی که حرکتی ندارند، مجبورند با تنوع ها خودشان را مشغول کنند. تنوع طلبی نشان دهنده ی نیازیست که ارضاء نشده؛ مثل گرسنه ای که اگر به او غذا ندهند کثافت ها را هم می خورد. وقتی آدمی حرکتی ندارد، مجبور است خودش را با شکل های مختلف زندگی فریب دهد تا خیال کند که حرکتی دارد.»
ع ص
چونان الکن چون شاعری مبتدی برای اولین بار دریا را دیده باشد ...
ثقل صدا آنقدر بود که تا ساعتها قادر به شنیدن نبودم . گویا مسخ شده بودم . سرخی و حرارت لاله ی گوشم را حس میکردم که حاصل نفسهای سوزانی بود که از منخرین سیاهش بیرون داده بود . چشمانم باز بود ولی تمییز ناممکن . میدانستم صحراست . مردی را در افق میدیدم . رشید ، ردای سبزی بر دوش که قدمهای نعلین سفیدش شن ماسه های زمین را بلند میکرد . داشت به سوی من می آمد . نعلین که از زمین بر میگرفت ، میدیدی بهجت شنهای صحرا را که گویا خلق شده بودند فقط برای این لحظه. میلیون ها سال انتظار برای لحظه ای که او بگذرد . که عروج کنند به بالا ، به نعلین و ردایش بگیرند ... چقدر آشنا بود ... چقدر حافظ بود . چقدر تمثیل تمام شعرها و آیه های عاشقانه ای که در دنیا شنیده بودم ، چقدر « ندارم دستت از دامن ، بجز در خاک و آن دم هم ، که بر خاکم روان گردی ، بگیرد دامنت گردم » ...
فهمیدم صحرا منم ، شنهای صحرا منم . این را همان لحظه فهمیدم ... همان دمی که به پایش گرفتم و باز افتادم ...
گفتم تو کیستی ، بی آنکه دهان باز کنم .
شنید ، فهمید ، ولی جوابی نداد . همینطور فاصله اش را کم و کمتر میکرد .
_نگاهم کن ...
مگر میتوانستم نگاه نکنم ... زیباترین موجودی بود که خالقی میتوانست خلق کند ...
_انظر الیَّ یا متحرر ...
بر من نگاه کن ای گریخته ...
آه ازین کلمه ، آآه ... باز همان بود ، متحرر ، اینبار از زبان او بی آنکه دهان بگشاید . باز هم سنگین ، باز هم سوزان ...
_گفت تو آزاد بودی آنطور که میخواستی و من توام ، تویی که در بند ، من میشدی . و نخواستی ...
صحنه دگرگون شد و نشانم داد . دیدم ، زندگی کردم . کودکی را ، دبیرستان را ، اتوبوس تهران ردیف سوم را ، هفته ها و سالیان بعدش را ، تمام عمرم را ، تجربه کردم تمام تلاشی را که برای رهایی انجام داده بودم تا آزاد باشم ، خودم باشم . و او در تمام لحظات ایستاده بود و منتظر . میخواست اویی شوم ، من او ، عبد او و تنها به حرف او و من بی اعتنا در تمام این مسیر نه گفته بودم .
برگشتم . اینبار دیگر فقط ثقل و سوزش گوش از یک کلمه نبود . حسرت و شرم هم به آن اضافه شده بود و در کلمه ای تجمیع ... در گوشم تکرار میشد منسی المتحرر ، منسی المتحرر ...
گریخته ی فراموشکار ، گریخته ی فراموشکار ...
او دیگر رفته بود . ، حتی صاحب منخرین سیاه و سوزان هم رفته بود . خودم بودم و صحرای بی انتهای خودم و پتکهای منسی المتحرر ، منسی المتحرر که از گوشم بر پیکرم وارد میشد ...
هزاران سال ، میلیونها سال ، آنقدر طولانی که میشد زمین و آسمانی دیگر خلق شوند و دوباره نابود ...
و به یکبار شنیدم ، آن نوا را ... عاشقی داشت در کنجی حبیبش را از پس غمی بزرگ دلداری میداد ...
« ... و لسوف یعطیک ربک فترضی » آنقدر به تو میدهم که راضی شوی . بگو چه میخواهی . »
فهمیدم که دیگر من نیستم ،گوش تمام عالمها و آدمها به این صدا باز شده است . تمام صحراهای دیگر را دیدم که چشم به کنج خلوت ایندو دارند . همه چشم بودند و منتظر بر کلمه ای که بر لب جاری خواهد کرد ...ما میدیدیمش و حبیب از زمین آدمها، نگاهمان میکرد . گویا به یک نگاه تمام عالمیان را از عدم تا قیامت میدید ... برگشت و گفت . اینها را ، بندگانت را ، مرا به خودت ببخش ... آنها که در دنیا از بند تو و خواسته ات گریختند به دامن خود برگیر ...آنگاه دست به آسمان بلند کرد ...
یا مَنْ لا مَفَرَّ اِلاّ اِلَیْهِ،
یا مَنْ لا مَفْزَعَ اِلاّ اِلَیْهِ،
یا مَنْ لا مَقْصَدَ اِلاّ اِلَیْهِ،
یا مَنْ لا مَنْجا مِنْهُ اِلاّ اِلَیْهِ،
یا مَنْ لا یُرْغَبُ اِلاّ اِلَیْهِ،
یا مَنْ لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلاّ بِهِ،
یا مَنْ لا یُسْتَعانُ اِلاّ بِهِ،
یا مَنْ لا یُتَوَکَّلُ اِلاّ عَلَیْهِ،
یا مَنْ لا یُرْجى اِلاّ هُوَ،
یا مَنْ لا یُعْبَدُ اِلاّ هُوَ
سُبْحانَکَ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ
و ندا آمد ، همه را به تو بخشیدم .
یا محمد ...
https://www.aparat.com/v/DUQFJ
نگاهم به آنطرف شیروانی سبز همسایه است . بلندیش سر به سر سروهای کوچه میگذارد . خوشه های قندیل امسال پیدا نیستند . سرما هر چیز را خشک میکرد الا همین خوشه ها که از لب بام آویز میشدند . رزق امسالم گرمای این گوشه از خانه شده . روی میز پر است از باقی مائده های یلدا . انار هست ، سیب هست و خرمالو . و مادر هست و پدر و چه ازین بیشتر . شاید فقط چشمم در انتظار نگاه اوییست که شبی وعده ی آمدنش را داده بود . این ساعت از روز که میشود حرفها سر میروند بر روی کاغذ . میدانم که بسیار نوشته ام و باز خواهم نوشت . تا زمانی که فرصت مقدر او بگذارد . واژگونی اتوبوس دانشگاه غمگینم کرده . یادش افتادم که رشته ای از زندگیش وصل به احوال آن حوالیست. اینطور وقتها میگویند « انا لله و انا الیه راجعون » . انگار میکنند که تمام حرف همین جمله است بی آنکه مطلع و پایانش را بگویند . بشارت آغاز و سلام انجامش را . همانجا که میگوید « شما را به ترس و نقصان مال و گرسنگی و جان و فرزند می آزماییم ، و تو ای پیامبر بشارتشان ده به صبری که خواهند کرد آن هنگام که بار مصیبت بر دوششان نشست و جان کلامشان که ما از توییم و راه به سوی تو داریم . این منم در آن هنگام که سلامشان خواهم داد و صلوات و رحمتی از جانب من بر آنهاست » . و من به محمد فکر میکنم که چقدر نظرکرده و دردانه است که هر شب منتظر نامه ای از غیب مینشیند و اویی هست برایش که به جانش سوگند خورد به هفتاد و دوی حجر « لعمرک » . به جان تو قسم حبیب و رسول من . فکر کن یکی باشد که بگوید ای جامه به تن پیچیده « یا ایها المزمل » کجایی که دلم در انتظار اوست . بلند شو و نگاهم کن . « یا ایها المدثر » ای ردای شب بر سر کرده . صدایم کن که من هم چون تو دلتنگم ای حبیب . پاکیزه به دیدارم بیا . مرا به شکوهم ببین . به خاطر من صبر کن بر هرچه میگذرد که من در بلا و دیدن استقامت توست که عاشقترینم و برایش حدیث قدسی بخواند که « مَن طَلَبَنِی وَجَدَنِی وَ مَن وَجَدَنِی عَرَفَنِی وَ مَن عَرَفَنِی عَشَقَنِی وَ مَن عَشَقَنِی عَشَقـــتُهُ وَمَن عَشَقـــتُهُ قَتَلــتُهُ وَ مَن قَتَلـــتُهُ فَعَلیه دِیــتُهُ وَ مَن عَلَیَّه دِیـــتُهُ وَ أَنَا دِیـــتُهُ ... »
اذان شد ...
برای ماهی
با سه ثانیه حافظه
تُنگ و دریا یکی ست
دست من و شما درد نکند
که دل ِ تنگ آدم ها را
با یک عمر حافظه
توی تُنگ می اندازیم
و برای ماهی ها دل می سوزانیم
مهدیه لطیفی
بسم الله
در تبریز مجتهد جلیل القدری بود به نام آیت الله آقا میرزا رضی تبریزی رضوان الله علیه. از ثقات شنیدم که وقتی ایشان به قم آمده بودند و مهمان آیت الله خمینی شده بودند، آقای خمینی به خانواده شان فرموده بودند: این مهمان ما کسی است که با دلگرمی می شود از او تقلید کرد! و این کلام ایشان به خوبی دلالت بر عظمت علمی و عملی آقا میرزا رضی دارد. مرحوم آقامیرزا رضی گفته بود: ما در منزلمان کار بنایی داشتیم، عده ای کار می کردند. در میان کارگرها یک نفر بود که معلوم بود با دیگران فرق دارد. دنبال بهانه ای می گشتم که با او سر صحبت را باز کنم. برای کار نیاز به نردبان بلندی داشتیم که آن را کرایه نمودیم و پس از اتمام کار بنا شد آن کارگر، نردبان را ببرد و تحویل دهد. وقتی رفت و برگشت، مقداری بیش از معمول طول کشید، چون حدود مسافت را می دانستم. دیدم بهانه ای است برای صحبت کردن، به او گفتم: چه شد که مقداری طول کشید؟! با یک متانتی جواب داد: چون نردبان بلند بود و ممکن بود که به دیوارهای خانه های مردم اصابت کند و من مدیون شوم، لذا با احتیاط بیشتری حرکت کردم، به همین جهت مقداری بیشتر طول کشید.
فصل تابستان بود و آفتاب دیر غروب می کرد. هنگام ظهر که کارگرها برای تهیه غذا و صرف ناهار متفرق شدند، او اول وقت به سراغ نماز رفت و با حالت توجه خاصی نماز می خواند. وقتی تکبیر می گفت، من شدیداً تحت تاثیر قرار می گرفتم، بدنم گویا به لرزه می افتاد!
نماز که تمام شد رفتم به او گفتم: شما بعد از اتمام کار، باز هم وقت برای نماز خواندن داشتی، چرا در زمان کار من نماز می خوانی؟ در جواب من فقط این را خواند: (و انّ المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا) با این جواب او گویا پاهایم لرزید و نتوانستم خود را کنترل کنم، همانجا نشستم و فهمیدم شخص فوق العاده ای است.
از او عذر خواهی کردم و گفتم: غرضم از این مطالب این بود که خواستم مقداری با تو صحبت کنم. حالا بگو امام زمان الان کجا هستند؟!
گفت: حضرت در تبریز تشریف داشتند، یک ساعت است که این شهر را ترک نموده اند.
گفتم: چکار کنم که خدمتشان برسم، راهش چیست؟!
گفت: یک مقداری به خودت رسیدگی کن، مراقبه داشته باش، آقا خودشان تشریف می آورند.
.
.
من بهشتتو ، خودتو ، هر دلبری که خاطرخواته، هرکی زلفمو به زلفش، زلفشو به زلفت گره زدی، همممه شونو ، همممممه شونو کمپلت باهم میخوام . همینقدر پر رو :)
ثمین چند روز مهمان خاله بود . فیلم عروس هلندی دخترخاله هایش را گرفته فرستاده . ( نگهداری پرنده در فامیل ما اپیدمی شده :) حالا میفهمم وقتی زبان کودک باز میشود ، پدر مادر چه ذوقی میکنند ...
بدو بیا ، بیا بیا بیا ، خوبی ؟ بدو بدو بدو ، پخ پخ پخ ، بوس بده ،
تاب تاب تاب بااااااچی :)
رُوِیَ عَن عَلِیِّ اَمیرِالمُومِنینَ عَلَیهِ السَّلامُ قالَ: کَما اَنَّ الشَّمسَ وَ الَّلیلَ لایَجتَمِعانِ کَذلِکَ حُبُّ اللهِ وَ حُبُّ الدُّنیا لا یَجتَمِعانِ.
حضرت امیر المؤمنین(ع) فرمودند: همان طور که خورشید و شب با یکدیگر جمع نمیشوند، محبّت و دل بستگی به خداوند نیز با محبّت و دل بستگی به دنیا جمع نمیشوند.
خیلی زیبایی در این روایت دیده میشود. انسان اگر بخواهد بفهمد حبّ به خدا دارد یا نه، راهش چیست؟ این امری نیست که هفته ای و ماهی یا سالی یک بار پیش بیاید، بلکه انسان در هر روز چندین بار بر سر دو راهی دنیا و آخرت قرار میگیرد؛ آن هم نه فقط بُعد وجودی او، بلکه تمام ابعاد وجودیش مثل قلب، عقل، اعضاء و جوارح، دست، پا، زبان، گوش، چشم و حتّی خطورات ذهنیّه او مثل دروغ، غیبت، تهمت، مال حرام خواری، نگاه به نامحرم و... انسان ببیند کدام را انتخاب میکند، امر الهی را انتخاب میکند که نور است، یعنی محبّت و دوستی به خداوند را، یا این که معصیت را انتخاب میکند که ظلمت و تاریکی و محبّت و دل بستگی به دنیاست؟
نور و ظلمت در یک جا جمع نمیشوند و دل ظرف محبّت خداوند است و دو شیء و دو چیز در او جای نمیگیرد، محبّت و دل بستگی به خداوند یعنی نورانیّت، نشاط، آرامش، برکت، نیکوکاری. و محبّت و دل بستگی به دنیا، یعنی ظلمت، تاریکی، اضطراب، افسردگی، فساد، گناه و معصیت. حالا انسان ببیند در شبانه روز زندگی خود چه چیز را انتخاب میکند؟ این از عمل انسان معلوم میشود. آیا دل را در اختیار صاحب خانه قرار داده ایم؟ یا اینکه با نافرمانی، معصیت و گناه صاحب خانه را از دل بیرون کرده، به مستأجر و یا بالاتر، به غاصبی که محبّت دنیا و شیطان است داده و دل را بیمار کرده ایم؟
انسانی که کارهای شیطانی انجام میدهد و میگوید خدا را دوست دارم، حرفش یک دروغ و فریب شیطان است. او دل را به شیطان تحویل داده است.
.
.
.
#اخلاق
#عرفان
#مرحوم_حاج_آقا_مجتبی_تهرانی_ره
.
در همه ی آثار اسلامی ما دو نفر را داریم که از آنها به " ثارالله " تعبیر شده . در فارسی ما یک معادل درست و کامل برای اصطلاح عربی "ثار" نداریم .وقتی کسی از خانواده ای از روی ظلم به قتل میرسد ،خانواده ی مقتول صاحب این خون است . این خون را ثار میگویند و آن خانواده حق دارد خون خواهی کند .اینکه میگوبند خون خدا تعبیر خیلی نارسا و ناقصی از ثار است و درست مراد را نمیفهماند . ثار یعنی حق خونخواهی . اگر کسی ثار یک خانواده است یعنی این خانواده حق دارد درباره ی او خونخواهی کند . در تاریخ اسلام از دو نفر اسم آورده شده است که صاحب خون اینها و کسی که حق خونخواهی اینها را را دارد خداست . این دو نفر یکی امام حسین است و یکی هم پدرش امیر المومنین " یا ثار الله و ابن ثاره " ...
انسان 250 ساله
" آنچه که بر کیفیت دوستی موثر است، تنها در لحظات با هم بودن خلاصه نمیشود. تمام اعمال و رفتارهای ما، تمام دلتنگی ها و دعا کردن های ما، تمام آنچه که از ذهنمان عبور می کند و در قلبمان جای میگیرد، بسیار حقیقی تر از آنچه فکر می کنیم، بر دل و ذهن طرف مقابلمان اثر می گذارد. جریان محبت، فرستنده ها و گیرنده های سیگنال دوستی، آنقدرها که فکر می کنیم غیر واقعی نیستند. شاید به چشم دیده نشوند، اما وجودشان در نظام هستی غیر قابل انکار است... امام صادق علیهالسلام فرمودند: «انْظُرْ قَلْبَکَ؛ فَإِذَا أَنْکَرَ صَاحِبَکَ، فَإِنَّ أَحَدَکُمَا قَدْ أَحْدَثَ» به قلبت نگاه کن؛ اگر دیدی دیگر دوستت را دوست نداری٬ بدان که یکی از شما کاری کرده است [که موجب سستی رشتهی محبت شده؛ مثلا پشت سر او بدگویی کرده یا حقی را از او ضایع کرده است] "
وقتی دیدی به زحمت می افتی یا غصه دار میشوی، مبادا به کسی بگویی. سر نماز یک صلوات بفرست و حاجتت را بگو و آن وقت یک صلوات دیگر هم بفرست. اولیای دیگر، خدا را دوست دارند اما پیامبرِ ما را، خدا دوست دارد. او نمیتواند خدا را دوست بدارد! پیامبرِ ما راه ندارد که خدا را دوست بدارد. آیا نمیبینی که مناجات ندارد؟ از بس که غلبه رحمت و برکات، از آسمان و زمین و غیب و شهود بر سر محمّد صلی الله علیه و آله و سلم ریخته است. او کنه اَلفَقْرُ فَخْریٖ را گرفته است. اولیای دیگر این طور نیستند. آنها همه، خدا را میخوانند. مناجاتهای امیرالمومنین و ائمه، مومنین و مومنات و انبیای سلف را ببین. اما پیامبر چون حبیب خداست، لذا هستی او را بغل گرفته است و او راه ندارد. حالا اگر قرار است قاطی بشویم و بالا برویم و نجات پیدا کنیم، باید از طریق این عبد باشد ...
#طوبای_محبت