یا جاری اللصیق ...

۰۳/۱۱/۲۶ ۰۹:۱۲:۱۴

چهلم ...

به نیت اینکه شب نیمه شعبان است نخوابیدم . ولی عملا هیچ استفاده ای نکردم . غیر از چند رکعت نماز قضا. ساعت ۳ رفتم و خوابیدم . بیست دقیقه مانده به طلوع آفتاب مینا بیدارم کرد که نمازت قضا نشه .نماز را خواندم و گفتم باید بخوابم . نمی‌کشم . از پنجره بیرون را نگاه کردم . با اینکه آفتاب داشت طلوع میکرد ولی چنان مهی همه جا را گرفته بود که گویی اثر تاریکی بر روشنایی آسمان غلبه میکرد . خوابیدم . بعد از چند خواب آشفته و نصفه نیمه دیدم سوار بر ماشینی با چند همکار که نشناختم داریم در جاده های روستا حرکت میکنیم . سر یک سه راهی صادق زاده را دیدم که پای  پیاده همراه با پیرمردی به سمت اداره راهش را کج کرد . داخل ماشین به همکاران میگفتم اپن صادق زاده است . مگه نمرده بود  ؟ به خدا صادق زاده مرده . نکنه ما هم مردیم. امکان نداره اینهمه واقعی باشه . ما بیداریم . این قطعا خواب نیست . با ماشین خواستم برم دنبالش وسط خیابان بکسوات کرد. پیاده شدم و دوان دوان به دنبالش رفتم . داد میزدم فرامرز ، فرامرز . هیچ چیز نمی شنید و بر نمی‌گشت . به زحمت خودم را به او رساندم . بغل جاده کنار سیب زمینی تخم مرغ فروش ایستاده بود . پالتوی بلند مشکی زمستانی تنش بود . صورتش سرخ بود گویی که از آتش بیرون آمده بود و داشت تازه نفس می‌کشید . موهای سرش جو گندمی ، بلند و پرپشت بود و دندانهایش سفید و منظم . لبخند کوچکی روی لبش بود که به رهایی تعبیرش میکردم . دستکش هایش را درآورد . گفتم فرامرز ، فرامرز . نگاهم نمی‌کرد انگار که نمی شنید . بلندتر داد زدم ، یک آن متوجه صدایم شد . گفتم منم حامد . گل از گلش شکفت . با همان صدای خودش و لهجه ی سرابی گفت « حامد سن سن ؟ قاداین آلایدم » . « حامد خودتی ؟ دردت به جونم ». بغلش کردم و هق هق گریه میکردم . از تکان های گریه بیدار شدم ... امروز چهل روزش تمام شد ... 




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۱۱/۲۶
Ham Saie