به جگر گوشه ی رضا ...
نصفه شب را گذشته . خواب دیدم یک گله سگ دنبالم میکنند . از سگهای وحشی روستا بودند . میدانستم فرار کنم لت و پارم میکنند .ایستاده بودم و با هر چه دستم می آمد میزدمشان . آنقدر تند نفس میکشیدم که از خواب پریدم . وضو گرفتم و نماز خواندم . پنجره را باز کرده ام . باران میبارد و جز صدای باران نیست . بوی نم خیابان تا این بالا آمده .هر چند دقیقه یکبار ماشینی میگذرد و صدای باران قطع میشود . دلم گرفته و نمیدانم چرا . توی گوشم اذان میگویند ...
وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا ؛.
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میام ده که به پیری برسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
بسم الله الرحمن الرحیم
آخر من کجا و شهدا کجا خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم من ریزه خوار سفرهی آنان هم نیستم، شهید شهادت را به چنگ میآورد راه درازی را طی میکند تا به آن مقام میرسد اما من چه!
سیاهی گناه چهرهام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده، حرکت جوهره اصلی انسان است و گناه زنجیر، من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است، سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست و پایم را اسیر خود کرده، انسان کر میشود، کور میشود، نفهم میشود، گنگ میشود و باز هم زندگی میکند.
بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را، انسان بی هوش نمیکشد، انسان خواب نمیفهمد، درد را، انسان با هوش و بیدار میفهمد.
راستی! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شدهام؟ نکند بی هوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟
خدایا تو هوشیارمان کن، تو مرا بیدار کن، صدای العطش میشنوم صدای حرم میآید گوش عالم کر است. خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد.
مرضی بالاتر از این چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم، روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم. الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ ما هستیم، مردهام تو مرا دوباره حیات ببخش، خوابم تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته رقیه (س) به حرمت نگاه خسته زینب (س) به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر (عج) به ما حرکت بده.
( شهید ) عباس دانشگر 1395/2/2
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد ...
لنتیا بذارین برسم بعد . قحطی زده ها ، از سومالی فرار کرده ها ، جوگیرهای دچار فقر فرهنگی
خدایاااا افرغ علینا صبرا
علیهم عقلا :/
آیا آنکه صورت بر زمین نهاده و پیش میرود هدایت یافته تر است یا آنکه استوار بر راه راست قدم میگذارد ؟
...
بگو خدا مرا و آنان که بامن اند هلاک کند یا بر ما رحم آورد ، چه کسیست که منکران را از عذاب دردناک آن دم رهایی بخشد ؟
اوست خداوند رحمانی که بر او ایمان آورده و توکل کرده ایم و بزودی آگاه خواهید شد که چه کسی در گمراهی آشکار است ...
در دنیا اگر خودت را مهمان حساب کنی و حق تعالی را میزبان ، همه غصّه ها می رود . چون هزار غصّه به دل میزبان است که دل میهمان از یکی از آنها خبر ندارد . هزار غم به دل صاحبخانه است که یکی به دل مهمان راه ندارد . در زندگی خودت را میهمان خدا بدان تا راحت شوی .
مرحوم دولابی
من طربم طرب منم زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من
...
ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من
و درود خدا بر او فرمود :
هرکه همه ی فکرش آخرت باشد ، خدا دنیای او را کفایت کند ،
و هرکه درون خود را درست کند خدا برونش را اصلاح می کند ،
و هرکه رابطه ی میان خود و خدایش را درست کند خدا رابطه ی میان او و مردم را سامان می دهد ...
امام علی (ع)
چنتا کار عقب مونده بود که باید تو شهر انجام میدادم . تو راه خونه چشمم که به اینجا خورد یاد یه خاطره افتادم و پیاده شدم ازش فیلم گرفتم ... فیلم مال امروز صبحه نزدیکای ده یازده ...
یادمه یه بار مادر زن و بعضی فامیلای همسایه ی دیوار به دیوارمون بعد از مدتها از یکی از شهرای بزرگ اومده بودن خونشون و مهمون شده بودن. انگار قرار بوده تا چند روز پیششون بمونن . هر روز خانواده ها با هم میرفتن بیرون و هر دفعه یه جا . یه روز مادره برمیگرده به دخترش میگه که شما همه جا رو بردین نشونمون دادین الا این دو تا کلیسای تو روستای خودتونو . امروز بریم یه سرم به اونام بزنیم دیگه . شنیدم هر سال از ایران و حتی خارج مسیحیا پا میشن میان اینجا . اگه اینقدر مشهوره بریم مام ببینیم ... اونم گفته بوده که به غیر مسیحیا کسی رو نمیذارن واردش بشه . فقط میتونیم از بیرون نگاش کنیم .من خودم این چند سالو که ازدواج کردم اومدم اینجا تا حالا نرفتم داخلش ... ولی این کلیسا پایینیه که کوچیکه مال حضرت مریمه میتونیم بریم ببینیم ... اونم گفته بود باشه بریم همونو ببینیم ..
دارم مقدمات سفر را آماده میکنم و مهمترین کارم قبل از هر چیز همین لپ تاپ داغان است که باید کیبورد و فنش عوض شود . مهران مدیری دارد تیتراژ دورهمی را میخواند .
« ما ز یاران چشم یاری داشتیم ... »
یک بار پ برایم نامه ای فرستاده بود با همین عنوان .برایم نوشته بود راحت شدی ؟ حالا خوشبختی ؟ گفته بودم « خوشبختی مقصد نیست که به آن برسی و بگویی خوشبختم . خوشبختی مسیر است . به قول طلا و مس دیدن دلخوشیهای کوچک این مسیر است .من راهم را در این مسیر میروم ...»
مدتهاست خبری از پ ندارم . فیسبوک را باز میکنم و در سرچ بار اسمش را مینویسم .لباس قرمزی پوشیده و تکیه به فنسهای محوطه ی یک پارک زده . ایران نیست . از مردم دور و اطراف میشود این را فهمید . حتما برای ارائهی مقاله ای چیزی رفته . و میخندد ...
در سرچ بار مینویسم اس . یادم نمی آید آخرین بار کی با اس حرف زده ام . یک کلاه سرخ پوستی به سرش دارد با سبیلی که از وقتی به آمریکا رفته میگذارد . میدانم چند ماه بیشتر تا ارائه ی تز دکترایش نمانده .اس هم خندان است ...
مینویسم میم . با همسرش کنار دریاچه ای قدم میزنند و میخندند . پایینش نوشته یک صبح بهاری کنار دریاچه میشیگان .عکس چند ماه پیش است .
مینویسم اف ، مینویسم اس ،دیوانه وار و بدون هیچ فکری نام همه ی کسانی که میشناسم را مینویسم . همه میخندند و خوشحالند و موفق ... آخرین بار مینویسم اچ تا هادی نامی را جستجو کنم . سومین اچ یک عکس با زمینه ی قهوهایست . برای اولین بار بعد از سه سال صورتش را میبینم . دیگر برایم نه هادی مهم است و نه هیچ ه دیگری ... بی اختیار روی پروفایلش کلیک میکنم و به صورتش نگاه . چشمانم را میبندم و یاد تمام خاطراتمان می افتم .دستم به دهانم میرود و اشکم جاری میشود . با خودم فکر میکنم اگر میماندیم حال امروزمان چطور بود . ما هم مثل بقیه ... چشمانم را باز میکنم و دوباره نگاه میکنم و اینبار کل صفحه را میبندم ...
مهران مدیری هنوز هم دارد میخواند
« گفت تو خود دادی به ما دل حافظا ،
ما محصل بر کسی مگماشتیم ... »
یادم می آید مدیری همیشه به مهمانان دورهمی میگفت « میخوام سوالی که از همه میپرسمو ازتون بپرسم . آیا احساس خوشبختی میکنید ؟ و همه بدون استثنا میگفتند خیلی . حس میکنم عمیقأ آدم خوشبختی هستم . همسر خوبی دارم و بچه ها ی خوب و یه زندگی آروم . خدا رو شکر ... و مدیری هم میگفت خدارو شکر ...»
همیشه پیش خودم میگفتم چطور میشود کسی خوشبختی زندگیش را گره بزند به این و آن بدون اینکه کیفیت قابل ملاحظه ای از خودش داشته باشد و آنرا ذکر کند . اگر همه ی آنها رفتند چه ؟ باز هم میتوانی بگویی خوشبختی ؟
حالا به اینجا رسیده ام و با خودم میگویم قریب یک سال است با هیچ دوستی تماس نگرفته ام . مطلقا هیچ . شماره ام را عوض کرده ام و دلم برای هیچ آشنایی جز خانواده ام تنگ هم نشده . اگر هم شده یا زنده نیست یا بعد از یک ساعت فراموشش کرده ام . یک سال است تلاش میکنم و دست و پا میزنم برای اینکه فکر میکنم مسیر خوشبختی چیزی جز تطبیق انتظارات انسان از خودش و واقعیتهای زندگیش نیست . در این مسیر همه ی روابط بیهوده ام را قطع کرده ام . ناراحت نیستم . نه ناراحتم و نه در این غربت ، غریب . بیشتر شبیه خودم شده ام . میگویند زوجهایی که در سنین پایین با هم ازدواج میکنند ، شبیه هم میشوند . من هم شبیه خود واقعی ام شده ام . خو گرفته ام به این تنهایی ، با گوشت و پوستم عجین شده . مثل گیاهی که در سایه رشد کند ، در این تنهاییست که حس رهایی و آزادی میکنم .اینگونه حتی برای دیگران هم مفید ترم . اما... اما...
تنها شده ام . تنها شده ام به یکباره و خرد خرد جان میدهم بی آنکه صدایم در آید . و میدانم این مقدمه ی تنهایی بزرگتر من است . دلم یک حقیقت بالاتر از خودم میخواهد . هنوز هم نمیخواهم صدای ت را بشنوم که هر روز زنگ بزند و نیم ساعت از اتفاقات امروز و برنامه های فردایش بگوید و من نتوانم بگویم بس است . دلم نمیخواهد بشنوم .تمامش کن و فردا دوباره زنگ بزند و فرداهای بعد ... اما آیا میتوانم بگویم مسیر خوشبختیم درست است ؟ هنوز میتوانم به مهمانان دور همی برای تعریفشان از خوشبختی خرده بگیرم ؟ میدانم نشانه ی ایمان واقعی شاد بودن است . غمگین نیستم . شاد مطلق هم نیستم . همین هم باعث میشود بفهمم یک جای این ایمان لنگ است . وگرنه دل امن که نباید بلنگد
...