یا جاری اللصیق ...

۹۶/۰۵/۰۳ ۲۰:۴۱:۵۶

دورهمی

دارم مقدمات سفر را آماده می‌کنم و مهمترین کارم قبل از هر چیز همین لپ تاپ داغان است که باید کیبورد و فنش عوض شود . مهران مدیری دارد تیتراژ دورهمی را میخواند .

 « ما ز یاران چشم یاری داشتیم  ... »

 یک بار پ برایم نامه ای فرستاده بود با همین عنوان .برایم نوشته بود راحت شدی ؟ حالا  خوشبختی ؟ گفته بودم « خوشبختی مقصد نیست که به آن برسی و بگویی خوشبختم . خوشبختی مسیر است . به قول طلا و مس دیدن دلخوشیهای کوچک این مسیر است .من راهم را در این مسیر میروم ...»  

مدتهاست خبری از پ ندارم . فیسبوک را باز می‌کنم و در سرچ بار اسمش را می‌نویسم .لباس قرمزی پوشیده و تکیه به فنسهای محوطه ی یک پارک زده . ایران نیست . از مردم دور و اطراف میشود این را فهمید . حتما برای ارائه‌ی مقاله ای چیزی رفته . و میخندد ... 

در سرچ بار می‌نویسم اس . یادم نمی آید آخرین بار کی با اس حرف زده ام . یک کلاه سرخ پوستی به سرش دارد با سبیلی که از وقتی به آمریکا رفته می‌گذارد . میدانم چند ماه بیشتر تا ارائه ی تز دکترایش نمانده .اس هم خندان است ...

می‌نویسم میم . با همسرش کنار دریاچه ای قدم می‌زنند و می‌خندند . پایینش نوشته یک صبح بهاری کنار دریاچه میشیگان .عکس چند ماه پیش است .

می‌نویسم اف ، می‌نویسم اس ،دیوانه وار و بدون هیچ فکری نام همه ی کسانی که میشناسم را می‌نویسم . همه می‌خندند و خوشحالند و موفق ... آخرین بار می‌نویسم اچ تا هادی نامی را جستجو کنم . سومین اچ یک عکس با زمینه ی قهوه‌ایست . برای اولین بار بعد از سه سال صورتش را می‌بینم . دیگر برایم نه هادی مهم است و نه هیچ ه دیگری ... بی اختیار روی پروفایلش کلیک می‌کنم و به صورتش نگاه  . چشمانم را می‌بندم و یاد تمام خاطراتمان می افتم .دستم به دهانم میرود و اشکم جاری میشود . با خودم فکر می‌کنم اگر می‌ماندیم حال امروزمان چطور بود . ما هم مثل بقیه ...  چشمانم را باز می‌کنم و دوباره نگاه می‌کنم و اینبار کل صفحه را می‌بندم ...

مهران مدیری هنوز هم دارد میخواند 

« گفت تو خود دادی به ما دل حافظا ،

ما محصل بر کسی مگماشتیم ... »

یادم می آید مدیری همیشه به مهمانان دورهمی می‌گفت «  می‌خوام سوالی که از همه میپرسمو ازتون بپرسم . آیا احساس خوشبختی میکنید ؟ و همه بدون استثنا میگفتند خیلی . حس می‌کنم عمیقأ آدم خوشبختی هستم . همسر خوبی دارم و بچه ها ی خوب و یه زندگی آروم . خدا رو شکر ... و مدیری هم می‌گفت خدارو شکر ...» 

همیشه پیش خودم می‌گفتم چطور میشود کسی خوشبختی زندگیش را گره بزند به این و آن بدون اینکه کیفیت قابل ملاحظه ای از خودش داشته باشد و آنرا ذکر کند . اگر همه ی آنها رفتند چه ؟ باز هم می‌توانی بگویی خوشبختی ؟ 

حالا به اینجا رسیده ام و با خودم می‌گویم قریب یک سال است با هیچ دوستی تماس نگرفته ام . مطلقا هیچ . شماره ام را عوض کرده ام و دلم برای هیچ آشنایی جز خانواده ام تنگ هم نشده . اگر هم شده یا زنده نیست یا بعد از یک ساعت فراموشش کرده ام  . یک سال است تلاش می‌کنم و دست و پا می‌زنم برای اینکه فکر می‌کنم مسیر خوشبختی چیزی جز تطبیق انتظارات انسان از خودش و واقعیت‌های زندگیش نیست . در این مسیر همه ی روابط بیهوده ام را قطع کرده ام . ناراحت نیستم . نه ناراحتم و نه در این غربت ، غریب . بیشتر شبیه خودم شده ام . میگویند زوجهایی که در سنین پایین با هم ازدواج می‌کنند ، شبیه هم میشوند . من هم شبیه خود واقعی ام شده ام . خو گرفته ام به این تنهایی ، با گوشت و پوستم عجین شده . مثل گیاهی که در سایه رشد کند ، در این تنهاییست که حس رهایی و آزادی می‌کنم .اینگونه حتی برای دیگران هم مفید ترم . اما.‌.. اما... 

تنها شده ام . تنها شده ام  به یکباره و خرد خرد جان میدهم بی آنکه صدایم در آید . و میدانم این مقدمه ی تنهایی بزرگتر من است . دلم یک حقیقت بالاتر از خودم میخواهد . هنوز هم نمی‌خواهم صدای ت را بشنوم که هر روز زنگ بزند و نیم ساعت از اتفاقات امروز و برنامه های فردایش بگوید و من نتوانم بگویم بس است . دلم نمی‌خواهد بشنوم .تمامش کن و فردا دوباره زنگ بزند و فرداهای بعد ... اما آیا می‌توانم بگویم مسیر خوشبختیم درست است ؟ هنوز می‌توانم  به مهمانان دور همی برای تعریفشان از خوشبختی خرده بگیرم ؟ میدانم نشانه ی ایمان واقعی شاد بودن است . غمگین نیستم . شاد مطلق هم نیستم . همین هم باعث میشود بفهمم یک جای این ایمان لنگ است . وگرنه دل امن که نباید بلنگد 

... 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۵/۰۳
Ham Saie