۹۶/۰۵/۲۶ ۰۵:۱۷:۲۲
گفتم که نه وقت سفرت بود چه رفتی ...
نصفه شب را گذشته . خواب دیدم یک گله سگ دنبالم میکنند . از سگهای وحشی روستا بودند . میدانستم فرار کنم لت و پارم میکنند .ایستاده بودم و با هر چه دستم می آمد میزدمشان . آنقدر تند نفس میکشیدم که از خواب پریدم . وضو گرفتم و نماز خواندم . پنجره را باز کرده ام . باران میبارد و جز صدای باران نیست . بوی نم خیابان تا این بالا آمده .هر چند دقیقه یکبار ماشینی میگذرد و صدای باران قطع میشود . دلم گرفته و نمیدانم چرا . توی گوشم اذان میگویند ...
۹۶/۰۵/۲۶