۹۶/۰۵/۱۴ ۱۵:۵۳:۴۷
هر شب تنهایی ...
چیزی را برای تهران نگه نداشتم . بیشتر وقتم روز قبل در کتابفروشی های اطراف حرم گذشت . نزدیک ده دوازده جلد کتاب ، شاید بیشتر . اگر بابا کنارم بود یک نگاه عاقل اندر سفیه به صورتم می انداخت و زیر لب « آب کم جو تشنگی آور بدست ... » زمزمه میکرد . بعد دو سه تا متلک بارم میکرد که کتابهایت چرا بیشترشان گردآوریند . چرا کتاب تالیفی بینشان کم است .چی ؟ جین ایر ؟ جن است یا پری ؟ آن یکی را برمیداشت یک نگاه میکرد میگفت این این چه کتابیست که از رنگ قوری و نعلبکی حرف میزند ؟ بعد خودش شروع میکرد به خواندن و بعد نیم ساعت میگفت نه انگار خیلی بد هم نیست. میشود تحملش کرد . ولی کتابهایی که من میخواستم خیلی ازینها سرترند .
ولی اینبار حرفش را گوش دادم . اصلا نصف کتابهایم کتابهایی بود که خودش اگر بود دوست داشت بخواند ولی در کتابفروشی های شهر خودمان نتوانسته بود پیدا کند . آه یاسین حجازی ، ادب الهی مثلاً ... چه میدانم ازین جور کتابها ...
یک حسن بزرگ خداحافظی این شکلی برای من این بوده که کلا چیزی توی دلم باقی نمیگذراد . کدورتی ، دلخوری ای یا اصلا وابستگی به کسی یا جایی خارج از حرم . حالا چه مشهد باشد یا قم یا حتی شابدالعظیم . همه اش همانجا می ماند . برای همین سعی میکنم تا جایی که بشود ، بارم را ازین جور جاها ببندم نه از خانه ی خودمان . اینجور جاها آدم بیشتر به گرفتاریهای دل خودش فکر میکند . همان بهتر که بی کدورت خداحافظی کرد . برای خاطر دل خودمان نه چیزهای دیگر یا بقیه ...
راستش دروغ چرا . خب دلم مانده پیش بعضی چیزها . مثلاً همین الان پیشانیم دارد میسوزد . دو سه روز پیش که یادم رفته بود کلاهم را سر نماز ظهر بردارم ، در آن شلوغی حرم یک جای خالی توی صحن زیر آفتاب پیدا شد . نشستیم به نماز . حاج آقای امام جماعت هم که ماشاالله . سیر آفاق و انفسی داشت ... دو ساعت در آن گرما زیر آفتاب سوخاری شدیم . الان آینه را نگاه میکنم میبینم شده ام دورنگ ، آفتابسوخته . رنگش جهنم . میسوزد لامصب :) ولی خب میدانم دلم تنگ میشود . حتی برای همان نماز سر ظهرش . یا این زوجهای جوان بیست سی ساله . بابا جان آخه این چه وضعیست ؟ اینهمه دل میسوزانید میشنید کنار هم توی حرم امین الله میخوانید ، بعد نماز هم میروید بستنی میخورید ؟ اینجا اینهمه مجرد نشسته نمیگید دلشان هرری میریزد . اصلا باید این صحن متاهل ها و مجردها را جدا کنند . والله . اینطور که نمیشود . شیخ بهایی آن زمان که حرم را طراحی میکرد ، خودش زن و بچه داشت حالیش نبود . وگرنه یک فکری به حال ما ها که باید میکرد :) ... ولی خارج از شوخی ، دلمان خواست واقعا . اینطور نمیشود . صب کنید برگردم ، یه دلی بسوزانم انتقام همه ی این سالها را یکجا میگیرم . با شش تا بچه . حالا صبر کنید . خواهید دید . جوجه را آخر پاییز میشمارن ...
خودم نسوزم صلوات :))
پ ن : عنوان فیلمیست از رسول صدر عاملی ..
۹۶/۰۵/۱۴