و درود خدا بر او فرمود :
هرکه همه ی فکرش آخرت باشد ، خدا دنیای او را کفایت کند ،
و هرکه درون خود را درست کند خدا برونش را اصلاح می کند ،
و هرکه رابطه ی میان خود و خدایش را درست کند خدا رابطه ی میان او و مردم را سامان می دهد ...
امام علی (ع)
چنتا کار عقب مونده بود که باید تو شهر انجام میدادم . تو راه خونه چشمم که به اینجا خورد یاد یه خاطره افتادم و پیاده شدم ازش فیلم گرفتم ... فیلم مال امروز صبحه نزدیکای ده یازده ...
یادمه یه بار مادر زن و بعضی فامیلای همسایه ی دیوار به دیوارمون بعد از مدتها از یکی از شهرای بزرگ اومده بودن خونشون و مهمون شده بودن. انگار قرار بوده تا چند روز پیششون بمونن . هر روز خانواده ها با هم میرفتن بیرون و هر دفعه یه جا . یه روز مادره برمیگرده به دخترش میگه که شما همه جا رو بردین نشونمون دادین الا این دو تا کلیسای تو روستای خودتونو . امروز بریم یه سرم به اونام بزنیم دیگه . شنیدم هر سال از ایران و حتی خارج مسیحیا پا میشن میان اینجا . اگه اینقدر مشهوره بریم مام ببینیم ... اونم گفته بوده که به غیر مسیحیا کسی رو نمیذارن واردش بشه . فقط میتونیم از بیرون نگاش کنیم .من خودم این چند سالو که ازدواج کردم اومدم اینجا تا حالا نرفتم داخلش ... ولی این کلیسا پایینیه که کوچیکه مال حضرت مریمه میتونیم بریم ببینیم ... اونم گفته بود باشه بریم همونو ببینیم ..
دارم مقدمات سفر را آماده میکنم و مهمترین کارم قبل از هر چیز همین لپ تاپ داغان است که باید کیبورد و فنش عوض شود . مهران مدیری دارد تیتراژ دورهمی را میخواند .
« ما ز یاران چشم یاری داشتیم ... »
یک بار پ برایم نامه ای فرستاده بود با همین عنوان .برایم نوشته بود راحت شدی ؟ حالا خوشبختی ؟ گفته بودم « خوشبختی مقصد نیست که به آن برسی و بگویی خوشبختم . خوشبختی مسیر است . به قول طلا و مس دیدن دلخوشیهای کوچک این مسیر است .من راهم را در این مسیر میروم ...»
مدتهاست خبری از پ ندارم . فیسبوک را باز میکنم و در سرچ بار اسمش را مینویسم .لباس قرمزی پوشیده و تکیه به فنسهای محوطه ی یک پارک زده . ایران نیست . از مردم دور و اطراف میشود این را فهمید . حتما برای ارائهی مقاله ای چیزی رفته . و میخندد ...
در سرچ بار مینویسم اس . یادم نمی آید آخرین بار کی با اس حرف زده ام . یک کلاه سرخ پوستی به سرش دارد با سبیلی که از وقتی به آمریکا رفته میگذارد . میدانم چند ماه بیشتر تا ارائه ی تز دکترایش نمانده .اس هم خندان است ...
مینویسم میم . با همسرش کنار دریاچه ای قدم میزنند و میخندند . پایینش نوشته یک صبح بهاری کنار دریاچه میشیگان .عکس چند ماه پیش است .
مینویسم اف ، مینویسم اس ،دیوانه وار و بدون هیچ فکری نام همه ی کسانی که میشناسم را مینویسم . همه میخندند و خوشحالند و موفق ... آخرین بار مینویسم اچ تا هادی نامی را جستجو کنم . سومین اچ یک عکس با زمینه ی قهوهایست . برای اولین بار بعد از سه سال صورتش را میبینم . دیگر برایم نه هادی مهم است و نه هیچ ه دیگری ... بی اختیار روی پروفایلش کلیک میکنم و به صورتش نگاه . چشمانم را میبندم و یاد تمام خاطراتمان می افتم .دستم به دهانم میرود و اشکم جاری میشود . با خودم فکر میکنم اگر میماندیم حال امروزمان چطور بود . ما هم مثل بقیه ... چشمانم را باز میکنم و دوباره نگاه میکنم و اینبار کل صفحه را میبندم ...
مهران مدیری هنوز هم دارد میخواند
« گفت تو خود دادی به ما دل حافظا ،
ما محصل بر کسی مگماشتیم ... »
یادم می آید مدیری همیشه به مهمانان دورهمی میگفت « میخوام سوالی که از همه میپرسمو ازتون بپرسم . آیا احساس خوشبختی میکنید ؟ و همه بدون استثنا میگفتند خیلی . حس میکنم عمیقأ آدم خوشبختی هستم . همسر خوبی دارم و بچه ها ی خوب و یه زندگی آروم . خدا رو شکر ... و مدیری هم میگفت خدارو شکر ...»
همیشه پیش خودم میگفتم چطور میشود کسی خوشبختی زندگیش را گره بزند به این و آن بدون اینکه کیفیت قابل ملاحظه ای از خودش داشته باشد و آنرا ذکر کند . اگر همه ی آنها رفتند چه ؟ باز هم میتوانی بگویی خوشبختی ؟
حالا به اینجا رسیده ام و با خودم میگویم قریب یک سال است با هیچ دوستی تماس نگرفته ام . مطلقا هیچ . شماره ام را عوض کرده ام و دلم برای هیچ آشنایی جز خانواده ام تنگ هم نشده . اگر هم شده یا زنده نیست یا بعد از یک ساعت فراموشش کرده ام . یک سال است تلاش میکنم و دست و پا میزنم برای اینکه فکر میکنم مسیر خوشبختی چیزی جز تطبیق انتظارات انسان از خودش و واقعیتهای زندگیش نیست . در این مسیر همه ی روابط بیهوده ام را قطع کرده ام . ناراحت نیستم . نه ناراحتم و نه در این غربت ، غریب . بیشتر شبیه خودم شده ام . میگویند زوجهایی که در سنین پایین با هم ازدواج میکنند ، شبیه هم میشوند . من هم شبیه خود واقعی ام شده ام . خو گرفته ام به این تنهایی ، با گوشت و پوستم عجین شده . مثل گیاهی که در سایه رشد کند ، در این تنهاییست که حس رهایی و آزادی میکنم .اینگونه حتی برای دیگران هم مفید ترم . اما... اما...
تنها شده ام . تنها شده ام به یکباره و خرد خرد جان میدهم بی آنکه صدایم در آید . و میدانم این مقدمه ی تنهایی بزرگتر من است . دلم یک حقیقت بالاتر از خودم میخواهد . هنوز هم نمیخواهم صدای ت را بشنوم که هر روز زنگ بزند و نیم ساعت از اتفاقات امروز و برنامه های فردایش بگوید و من نتوانم بگویم بس است . دلم نمیخواهد بشنوم .تمامش کن و فردا دوباره زنگ بزند و فرداهای بعد ... اما آیا میتوانم بگویم مسیر خوشبختیم درست است ؟ هنوز میتوانم به مهمانان دور همی برای تعریفشان از خوشبختی خرده بگیرم ؟ میدانم نشانه ی ایمان واقعی شاد بودن است . غمگین نیستم . شاد مطلق هم نیستم . همین هم باعث میشود بفهمم یک جای این ایمان لنگ است . وگرنه دل امن که نباید بلنگد
...
روزی مرحوم آخوند کاشی (رحمه الله) مشغول وضو گرفتن بود که شخص با عجله آمد، وضو گرفت، به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد. با توجّه باینکه مرحوم آخوند خیلی مؤدّب وضو میگرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را به جا میآورد؛ تا وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود. به هنگام خروج با مرحوم کاشی رو به رو شد.
ایشان پرسیدند: چه کار میکردی؟
گفت: هیچ.
فرمود: تو هیچ کار نمیکردی؟
گفت: نه! میدانست که اگر بگوید نماز میخواندم، کار بیخ پیدا میکند.
آقا فرمود: مگر تو نماز نمیخواندی؟
گفت: نه!
آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز میخواندی.
گفت: نه آقا اشتباه دیدی.
سؤال کردند: پس چه کار میکردی؟
گفت: فقط آمده بودم بگویم من یاغی نیستم، همین.
این جمله در مرحوم آخوند (رحمه الله) خیلی تأثیر گذاشت. تا مدّت ها هر وقت از احوال آخوند میپرسیدند، ایشان با حال خاصی میفرمود: من یاغی نیستم!
اینو امروز صبح گرفتم . صداشو یکمی بلند کنین حیف نیست من این صداها رو ول کردم اومدم چسبیدم به اون شلوغی و آلودگی !؟
در افسانگان ترک از موجودی غریب به نام " یاز قودوغی" سخن به میان آمده که همواره حیرت موخرین و ادبا را بر انگیخته.کاملترین توصیفات از این موجود در مکتوبی بوده الکترال مرسوله به سنه ی 1437 قمری از جانب شیخ قشون ایران زمین در بلاد آذر آبادگان به جانب فرزانه ی شوریده در شعر و هنر آن دوران ، در بلاد کفر ، اندر پاسخ شیخ به سوال آن فرزانه در معنای " یازقودوغی" ...
این تقریر شرح آن موجود است اندر آن مکتوب ...
"سلام
واما بعد ...
از ما در معنای "یازقودوغی" به پرسش آمدی. بدیهیست که چنین امری بر تو مشتبه گردد . من این از قبل میدانستم . این مفاهیم عمیق عرفانی را که هرجایی مطرح نمیکنند .عالِمی میباید و مدرسه ای و صد البت تشنه ی حقیقتی . من این تشنگی در تو از روز نخست دیدم .اندر میان طلاب تنها تو مصداق بیت شیخنا مولانا که فرمود:
آب کم جو تشنگی آور بدست.
تا بجوشد آب از بالا و پست
گشته ای . پس بشنو تا این ماوقع گفته آید با تو از حدیث اوتاد ...
"یاز" در السنه ی رجال ترک اندر معنای بهار است . شاعر در صب رقیب میسراید " بهار گلیپ یاز گلیپ ، یاغش گلیپ یاش گلیپ ، سنین ده باشان داش گلیپ" که معنایش چون موضوع بحث نیست ، بماند . ولی بالکل ملتفت گشتی که "یاز " همان بهار است . و "قودوخ" ... آیا میدانی "قودوخ "چیست ؟ قودوخ ، صبیّه ی دراز گوشان است که شنیده ام در ادب معاصر ویکیپدیا "کرّه خر" ش نامیده اند ...
حال که این امر برتو معلوم گشت ، فهمیدی که "یازقودوغی" همان "کرّه خر بهاریست" ...
مسئلتُن یا شیخ : " کره خر بهاری به چه ویژگی شناخته میشود؟ "
بله. بدانید که دوران بارداری خران قریب به یک سنه است .این نژاد یک سال فرزندش را در بطن میپرورد و نتیجه اش خر دیگریست که تحویل اجتماع میدهد .تصور کن این کره خر نفهم در روزی از روزهای سرد زمستان چشم بر جهان بگشاید . آیا این تن نحیف یارای آن دارد که بر سوز سرما فایق آید ؟ آیا گشودن درهای طویله و هجوم سرما به داخل طویله کار خوبیست ؟ هرگز ...
باید آنقدر در طویله بماند و شیر خر بخورد تا قوت خر بگیرد و جان یابد ...
این گونه است که کره خر مذکور و مادر گرامی ، سه ماه تمام را در طویله به سر میبرند . دیگر دنیایشان همان طویله میگردد .با آخورش انس میگیرند . با پِهِن و یونجه اش. با در و دیوارش .آری . دنیا در نظر کره خر همان طویله است ...
و ناگهان روز موعود فرا میرسد ...
در روزی از روزهای بهار که هوا مساعد گشت ، دربهای طویله در مقابل دیدگانشان گشوده میگردد . کره خر هجومی از نور را به داخل میبیند و متحیر میماند ... آیا این همان نور عظیم است ؟ رستگاری عظیمی که نیاکانمان وعده اش را داده اند ؟
بر میخیزد و پیش میرود .هنوز چشمانش تاب این حجم از نور را ندارد . پس به آهستگی قدم به بیرون مینهد و ناگهان ...
گلزار میبیند و ریاحین ، خورشید میبیند و ابر ، خاک میبیند و علف ... آه ای رستگاری عظیم ... همانا وعده ی پیشینیان حقیقت داشت ... از خود به در میشود . آری ... " گر او هست حقا که من نیستم " . دیگر خود خرش نیست ... خر دیگری گشته ... نعره بر می آورد ... جامه میدرد و خشتک ، شلنگ میپراند و جفتک ... اینسو میدود و آنسو ... کدامین بشر را یارای توقف هست این بهیمه را ؟ مگر میتوانی نزدیکش شوی ؟ جِرَت میدهد ...با کلّه میرود توی صورتت ... جفت پا میرود توی شکمت ...
پیشینیان چون این تتوعات را در این موجود دیدند ، آنرا مصداقی از آدمهای تازه به دوران رسیده دانستند و گفتند حیف باشد نامی بر اطوار غریب این موجود ننهند . پس " یاز قودوغی" ، کره خر بهاریش نامیدند . اخیرا دیده ام در بلاد فرنگ ریچارد باخ نامی ، کتابی مرقوم داشته با عنوان " جاناتان ، مرغ دریایی " و پول کلانی به جیب زده . متقلب نامرد "یاز قودوغی ، کره خر بهاری ما را برای روایتش به عاریت گرفته ...
بگذریم ...
این روایت سینه به سینه و نسل به نسل منتقل گشته و تا امروز در صدر ما نهان بود . من امروز این گنج عظیم حکمت را بر تو گشودم .باشد که پند گیری و بر آیندگان گشایی ...
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته ...
هشتم ربیع الثانی 1437 قمری
پ ن : دل شیخ برای رفیقنش تنگ است ... اگر این نامه را نمی نوشت دق میکرد
پ پ ن : دیدید ما چیزی ننوشتیم ، حتما ...
خودتان بنویسید . که حالمان به شود به نبشته ای ، لبخندی از دوست
Fic
#سربازی
"I can't talk about our love story, so I will talk about math. I am not a mathematician, but I know this: There are infinite numbers between 0 and 1. There's .1 and .12 and .112 and infinite collection of others. Of course, there is a Bigger infinite set of numbers between 0 and 2, or between 0 and a million. Some infinities are bigger than other infinities. A writer we used to like taught us that. There are days, many of them, when I resent the size of my unbounded set. I want more numbers than I'm likely to get, and God, I want more numbers for Augustus Waters than he got. But, Gus, my love, I cannot tell you how thankful I am for our little infinity. I wouldn't trade it for the world. You gave me a forever within the numbered days, and I'm grateful
از "بِعدَدِ ما احاطَ به علمُک " که حرف میزنیم از چه حرف میزنیم . جان گرین تمامش را در همین یک بند توضیح داده ...
پ ن : قطعه ایست از رمان the fault in our stars نوشته John Green .با عنوان « خطای ستارگان بخت ما» در داخل ترجمه شده
پ پ ن:عنوان قسمت پایانی دعای « اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و ...
#تمام_ناتمام_من
صبح به صبح هدهدت بیاد و سلامت بده و سلیمان وار بپرسی
از سبا چه خبر؟
+قابلمه رو از رو طاقچه میدی ؟
-کدومو ؟
+همون که توش آش بار میذاریم دیگه
بلند میشی قابلمه رو برداری که چشمت می افته به گوله گوله برفی که از جلو روشنایی تیربرقای تو کوچه میاد پایین .قابلمه رو میذاری زمین ودوباره بلند میشی تا پنجره رو وا کنی که چنتا برفدونه میشینه رو صورتت .مهم نیست هرم تابستون باشه یا زمهریر زمستون .این یه قانونه " نسیمی که صورتتو لمس کرد ، برف و بارونی که رو تنت نشست ، حکم دست به مهره ی شطرنجو داره .نمیوتونی بایستی و تکون نخوری .باید بری " .
کاپشنتتو تنت میکنی که را بیفتی ، میگه :
+کجا بازم شال و کلا کردی ؟ تازه رسیدی که ؟ قابلمه رو کجا گذاشتی ؟
برمیگردی قابلمه رو از رو زمین ورمیداری میدی بش و میگی که زود برمیگردی.
ازت میخواد موقع برگشتن ماست چکیده بخری .
میای تو کوچه .دو کوچه اونورتر یه باغ سیبه .یه زمانی این اطراف همش باغ سیب بود . ولی تمومشو بریدن تا خونه بسازن .حالا فقط همین یه باغ مونده .
یه لایه برف به قاعده ی بند انگشت زمینو پوشونده . همینطور که را میری برفارو با پات پارو میکنی و یه نامردی از تو داره قلقلکت میده که تا کل مسیرو گلی نکردیو و هارمونی برفای رو زمینو به هم نریختی ول نکنی . همینطور پارو میکنی و با هر قدم دو کیلو گِله که به پات میچسبه . داری میرسی به آخر باغ و تا میخوای پاتو برداری انگار که یه وزنه ی سربی چپونده باشن ته کفشات . شدی عینهو خود تام تو تام و جری که کفشای آهنی به پاشه و جری آهنربا رو چسبونده رو سقف زیرزمین تا تکون نخوره . خندت گرفته . رو میکنی میگی "اینم آخر عاقبت اجابت شما . اینطوریاست ؟ " خودشم حالا خندش گرفته ...
همیشه یُحییکُمِش ، همه خوشبختی که بت میده همون خنده اییه که رو لبت نشونده و وای خدا ، این خنده رو به کل دنیا نمیدی .
مطمئنی همه درختای دور وبرت ، همه سبزه های زیر پاتم دارن همون حرفا رو بش میزنن . به قول جان دلم تو دیوان کبیرش ،
ایاک نعبد است زمستان دعای باغ.
در نوبهار گوید ایاک نستعین.
ایاک نعبد آنک به دریوزه آمدم.
بگشا در طرب مگذارم دگر حزین
الان گِلارو مالیدم رو تنه ی یه درخت بدبخت و از باغ گذشتم تا از بقالی کنج خیابون ماست چکیده بگیرم . از همون راهی که اومدم برمیگردم و فکر میکنم چی قراره برات بنویسم و اونقدر حواسم پرته که ماسته کج شده و نصفش ریخته . حالا جواب مادرمو تو قراره بدی ... ؟
#نامه_هایی_که_نوشتم_و_تو_نبودی
Fic
8 صبح است و سربازها کیپ تا کیپ نشسته اند توی آسایشگاه.وقتی میگویم توی آسایشگاه منظورم روی صندلی یا روی تخت نیست.
سوله ای را انگار کن با 60 تخت دو طبقه در چهار ردیف که ابتدا تا انتهای سوله چیده شده اند.از ساعت 5 صبح که شیپور بیداری زده شده ، نیم ساعت فرصت داشته اند که تختشان را آنکارد کنند ، به نظافت شخصیشان برسند و با وضعیت کامل نظامی جلوی تختشان به خط شوند.ساعت پنج و سی دقیقه و موقع نظافت عمومیست . 120 سرباز تقسیم میشوند به 8 گروه 15 نفره و جارو و آفتابه لگن و بیل و طی بدست می افتند به جان آسایشگاه و محوطه . میشورند و میسابند و طی میکشند و برف پارو میکنند تا به هدیه تهرانی که سر خسرو شکیباییِِ جان منت می گذاشت ثابت کنند فقط زنها نیستند که میشورند و میسابند و می پزند . بیا پادگان و ببین چه خبر است.
ساعت 6 و پانزده دقیقه است وهنگامه ی اذان صبح به افق پادگان . الحمد لله والمنه اینجا نماز اجباریست .به قول حاج آقای رئیس عقیدتی ، "اینجا پادگان ارتش جمهوری اسلامیست .خانه ی خاله که نیست ." و مثل هر کار اجباری دیگر شانه خالی کردن ها شروع میشود . یکی میگوید من موقع نظافت وضو گرفته ام .یکی میگوید من طهارت نماز را ندارم که بیایم مسجد . آن یکی میگوید استخوان ترقوه ی کتف چپش دچار پوکی شده و عنقریب است که از جا کنده شود . یک سرباز هم داریم که ماشاالله وضو سرخود است .از سرویس می آید میگوییم وضو بگیر ، میگوید تو سرویس گرفتم .صبح تا شب رزم صحرایی بوده و غروب برگشته ایم برویم مسجد میگوید من در صحرا با آب قمقمه وضو گرفته ام .کله اش را تا مغز استخوان مهره ی ششم گردنی فرو کرده داخل چاه فاضلاب تا مجرای آب را باز کند، میگوید از آب جاری که به فاضلاب میریخته ، همانجا وضو ساخته و مقدمات عبادت پرداخته .
میرویم مسجد و برمیگردیم .حالا بماند که چطور نماز خوانده اند و چه سیگارها که موقع رکوع و سجود دست بدست نکرده اند . به صف شده اند در دوازده ردیف ده نفره .ایستاده ام کنار صفوف و فرمان قدم رو میدهم :
+هّک ، هوپ ، هیک
- تّرّخ
120 پوتین همزمان به زمین کوبیده میشوند
+هک ، هوپ ، هیک
-تررررررخ ، تخ ،..........،( یک سال گذشت ...) ، تتخ
صداها همزمان نیست .از ترس فرماندهی داد میزنم :
+آجر خالی میکنید آش خورها ؟ هوای پا مرغی به سرتان زده ؟
یکی آن پشت فحش میدهد .
داد میزنم :
+هماهنگ . هّک ، هوپ ، هیییییییییییک
-تّرررررررررررخ
+ درود به شرفت سرباز . گروهان 3
-شیییییییییییییییره
+روحیه
-عالیههههههههههه
+عا عا عالیه
-روح ، روح ، روحیه ...
یکی میگوید تو روحت سرگروهبان ...
حالا برگشته ایم آسایشگاه .صبحانه لوبیا داریم .خدا به دادمان برسد .نیم وجب کافور روی دیگ را گرفته .خانواده ها پسرشان را پاستوریزه تحویل ارتش میدهند و کافوریزه تحویل میگیرند . میپرسی کافور ؟
و ما ادراک ما کافور.
توجد فی الاطئمه و الاشربه الپادگان بالوفور
یاکله الآشخور فی السحور
لکی لا یتذکر افکار المنفور
کلکم آخر الامر فی القبور .
فاین تذهبون ؟ "
صبحانه خورده اند و باید تختها را به کناری ردیف کنند تا جا برای کلاس باز شود . 7:30 دقیقه موقع بازدید فرماندهیست تا مو را از ماست و سیگار را از تخت و تشک بکشد بیرون . خوشبختانه اینبار بخیر میگذرد . میرویم صبحگاه و برمیگردیم ...
........................................................
8 صبح است و سربازها کیپ تا کیپ نشسته اند توی آسایشگاه.وقتی میگویم توی آسایشگاه منظورم روی صندلی یا روی تخت نیست.
همگی دفتر بدست روی زمینی نشسته اند که از تمیزی برق میزند طوری که عکس خودت را روی موزاییک هایش میبینی. سربازها مشخصات تفنگ ژ3 را یادداشت میکنند و من گوشه ای روی یک تخت نشسته ام و این نامه را برای تو می نویسم ...
#سربازی
#نامه هایی_که_نوشتم_و_تو_نبودی
Fic
نه در مسجد گذارندم که رندی
نه در میخانه کاین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهیست
غریبم عاشقم آن ره کدام است