دوست داشتم با تو حرف بزنم . نشسته باشیم روی بالکن یا تراس . روبرومون جنگل میتونست باشه تو تاریکی شب که چراغهای ساختمون تا چند متری روبرو رو روشن کردن . یا حتی ساحل دریا که صدای موج بیاد یا حتی یه واحد تو دل شهر که چند دقیقه یکبار ماشین از خیابون رد میشه. تو اون ور بالکن نشستی و من اینور . کنارمون روی میز هرکدوم یه فنجون قهوه است یا حتی به قول همسایه گل گاوزبون... مثل روال همیشه اولش سکوته ولی هردومون میدونیم واسه چی میایم و قراره ایندفعه از چی حرف بزنیم ... از اون شب تا حالا چی فهمیدی ؟ چی دیدی ؟ چی برات روشن شد ، کدوم تجلی گزفتارت کرد ... میگیم و بینش از شدت هیجان و تپش قلب اشک و خنده قاطی میشن . من دارم نگات میکنم و اصلا حواسم نیست نگات میکنم . دارم حرفاتو نگاه میکنم . اصلا دیگه خودتم نیستی ، منم نیستم ...
جلوه ای کرد رخش ...