دلا چنان معاش کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد ...
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست :)
شاید براى شما هم پیش آمده باشه، شاید هم نه. تجربه ما آدم ها توى زندگى گاهى مى تواند بسیار شبیه یا متفاوت باشد.
آن موقعى که دبیرستان مى رفتم دوستى داشتم که حاضر بودم همه چیزم را بدهم و همیشه با او باشم. یادم مى آید یکبار آنقدر منتظر روز تولدش بودم و روز شمارى مى کردم که هدیه تولدش را به اشتباه ده روز زودتر دادم. به جاى چهاردم، روز چهارم. شرمنده شدم و اندوهگین که چه جور چنین اشتباه بزرگى کردم. اما او هیچ وقت مرا آنقدر دوست نداشت که بخواهد همیشه با من باشد. موقع کنکور با دو نفر دیگر قرار درس و دوستى گذاشت و مرا براى همیشه رها کرد.
سالهاى بعد دوست داشتم جزو حلقه دوستان شوهرم باشم. شاد و شوخ و خندان لب بودند. اما مشکل بزرگ اینجا بود که آنها همیشه مرا زنِ شوهرم مى دیدند، نه یک انسان مستقل و صاحب اندیشه و سبک. من گریزان بودم ازینکه در زندگى بسته ى انسانى دیگر باشم.
آمریکا که آمدم سخت ترین سالها برایم دوران فلوشیپ نوزادان بود. فلوهاى دیگر اصلا با من کنار نمى آمدند و مرا در حلقه دوستیشان راه نمى دادند. از آنچه آنها در دور همى لذت مى بردند من کوچکترین لذتى نمى بردم. دوتا فرزند داشتم، مهاجر بودم، زنى بودم از آن سوى دنیا، بیگانه و ناآشنا.
این چند سال گذشته حادثه ى شبکه هاى اجتماعى را اتفاقى میمون مى دانستم. از آنرو که فکر مى کردم حلقه ى دوستانم را خودم مى توانم دستچین کنم. این سالها کوشیدم در حلقه کسانى که براى اندیشه شان احترام بسیار قائل بودم وارد شوم. اما سالها طول کشید تا بفهمم در حلقه بعضى آدم ها نمى توان وارد شد. حتى اگر خالصانه و بى ریا دوستشان بدارى باز معادلاتى هست که جا را براى تو تنگ مى کند و نمى گذارد جزو آنها باشى.
شاید از اول اشتباه مى کردم فکر مى کردم آدم ها مى توانند همراه و دوست خوبى براى هم باشند. شاید حقیقت این است که ما موجوداتى به شدت تنهاییم و حلقه هاى دوستى تنها سرپوشى است براى آنها که از تنهایى مى ترسند یا آنهایى که هنوز آنقدر خوشبختند که دست سرنوشت تنهایى و دلى شکستگى برایشان به ارمغان نیاورده است.
شاید شما هم تجربه اش کرده باشید، شاید نه. اما شاید زمانى در زندگى همه ما برسد که دریابیم انسان، با همه غرور و غیرت و شکوهش، تنهاست. رانده از همه ى بهشت هاى برین.
چو شمع ،صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد ...
نشاط و عیش جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ ...
عینکم همرام نبود ولی از پله ها دیدم که یکی سرشو خم کرده و داره از پنجره ی اتاق میاد داخل . جلوتر که رفتم دیدم یه پسر چهارده پونزده ساله ی سندروم داونیه . نمیدونم چرا ولی یه حس تعلقی بهش داشتم . خم شدم جلوش گفتم چرا از پنجره میای تو . در که بازه . گفت ندیدم درو . گفتم نهار خوردی ؟ گفت آره . گفتم بیا بریم صورتتو کثیف کردی. بذا صورتتو بشورم . بردمش تو آشپزخونه صورتشو خودم شستمو دستمو رو ش کشیدم . دستشو گرفتم گفتم بیا با هم ازینجا بریم ...
پ ن : به وضوح دارم اثر ناراحتی دیشب مسجدو تو خودم حس میکنم . تمرکز ندارم موقع نماز . صبح که پا شدم بی حال بودم . حتی سر خود نماز . بعد نماز صبحم اصلا بیدار نتونستم بمونم . رفتم خوابیدم . میدونم به خاطر اینه که از من دلگیره . دلش دیشب شکسته حتما . هرچیم بود من نباید اینطور باهاش حرف میزدم . میخوام برم امشب از دلش دربیارم صورتشو ببوسم بگم ببخشه منو . به دل نگیره اگه حرفی زدیم دیشب ...
خوبت شد ؟ اونقد فشارت بده آبت درآد . وقتی از همه بریدی افتادی به گریه زاریو التماس اونخ بگه الان شدا . حالا بیا تو بغلم ...
لا مصیبة کاستهانتک بالذنب و رضاک بالحالة التی أنت علیها؛ هیچ مصیبتى مانند سبک شمردن گناه و خشنودى تو به حالی که در آنی نیست. »
پس چون سلیمان آنرا نزد خود دید گفت
همانا این از فضل پروردگار من است
ازانرو که مرا بیازماید
ایا شکرش را بجا می آورم یا کفران نعمتش خواهم کرد
که هر که شکر آورد به سود خویش سپاس آورده
و هرکه ناسپاسی کند ،بی تردید پروردگار من بخشنده ی بی نیاز ( از شکر ) است ...