یا جاری اللصیق ...

۹۶/۰۶/۲۸ ۱۳:۰۲:۰۸

خدا خواسته ...

میگفت چهل سالو رد کرده بودم که فهمیدم باردارم . سه تا برادرات همه دبیرستان و دانشگاه میرفتن .برادر کوچیکت نزدیک بیست سالش بود ... هنوز مستاجر بودیم و با کلی قرض و قوله داشتیم زندگی میکردیم . فقط به این فکر میکردم که بقیه وقتی بفهمند چی فکر میکنن . اونم بعد اینهمه سال . نکنه تو معلول به دنیا بیای ... شنیده بودم اب زرشک باعث میشه بچه بیفته .رفتم بازار و چند بطری اب زرشک خریدم . هیچی دیگه نمیخوردم جز همون آب زرشکارو . بابات رفته بود ماموریت و تو تنهایی خودم شده بودم یه تیکه پوست و استخون . یه شب مادر شوهرم اومد خونمون و منو تو این وضع دید . وقتی فهمید قضیه از چه قراره کلی بد و بیرا بهم گفت و بعد بغلم کرد . گفت ازین به بعد میای خودم مواظبت میشم . بچتم نگه میداری ... تا اینکه تو به دنیا اومدی ... رو شو کرد به فیلم بردار پشت دوربین . گفت الان همه بچه ها رفتن پی کارو زندگی خودشون . یه کدومشون سال به سال به من سر نمیزنه . جز همین دختر که هر روز تا از مطبش میاد بیرون اول منو میبینه ، کارامو میکنه بعد میره خونه ی خودش . خدا ازش راضی باشه که من ازش راضیم .از بقیه بچه ها راضی نیستم . دخترش میگه اوا ماما این حرفو نزن . الان همه گرفتاری خودشونو دارن . فرصت نمیکنن سر بزنن . میگه نه دخترم اگه دلشون تنگ شه میان . حتما دلشون تنگ نمیشه دیگه . خدا حفاظت کنه .آقای فلان بقیه بچه هارو ما خودمون میخوایم و خدا بهمون میده . ولی این بچه ها دو سر بردن . اینارو خدا خودش میخواد و خودش میده . تو تلویزیونت به مردم بگو یه وقت نگین ناخواسته بچه دار شدیم . این بچه ها خدا خواسته ان .خدا میدونه چیکار میکنه . ما نمیفهمیم .  برکت زندگین این بچه ها ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۲۸
Ham Saie