یا جاری اللصیق ...

۹۶/۰۶/۱۶ ۰۹:۱۸:۰۲

از خوابها / پ 7 سپتامبر

عینکم همرام نبود ولی از پله ها دیدم که یکی سرشو خم کرده و داره از پنجره ی اتاق میاد داخل . جلوتر که رفتم دیدم یه پسر چهارده پونزده ساله ی سندروم داونیه . نمیدونم چرا ولی یه حس تعلقی بهش داشتم . خم شدم جلوش گفتم چرا از پنجره میای تو . در که بازه . گفت ندیدم درو . گفتم نهار خوردی ؟ گفت آره . گفتم بیا بریم صورتتو کثیف کردی. بذا صورتتو بشورم . بردمش تو آشپزخونه صورتشو خودم شستمو دستمو رو ش کشیدم . دستشو گرفتم گفتم بیا با هم ازینجا بریم ...


پ ن : به وضوح دارم اثر ناراحتی دیشب مسجدو تو خودم حس میکنم . تمرکز ندارم موقع نماز . صبح که پا شدم بی حال بودم . حتی سر خود نماز . بعد نماز صبحم اصلا بیدار نتونستم بمونم . رفتم خوابیدم . میدونم به خاطر اینه که از من دلگیره . دلش دیشب شکسته حتما . هرچیم بود من نباید اینطور باهاش حرف میزدم . میخوام برم امشب از دلش دربیارم صورتشو ببوسم بگم ببخشه منو . به دل نگیره اگه حرفی زدیم دیشب ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۱۶
Ham Saie