امشب را بیخیال پاییز.بیا و این ترانه را بخوان . جاده را نگاه کنیم ، باران زیر روشنایی تیر چراغ برق را و بخندیم . هوم ؟
دیروز صبح برای پیاده روی از هم جدا شدیم . حالا من و ماما با همیم . قبل آمدن ماما سی چهل تا گل سر و سنجاق و تل خریده بود . الان به هر دختر کوچولویی که سر راه آب یا نذری میدهد ، یکی هدیه میدهد . چنان ذوق میکنند که بیا و ببین . آنقدر هم خوش مشربند که حد ندارد . یک لبخند میزنی و هزار لبخند تحویلت میدهند . جان میدهند برای زایر امام حسین . دیشب غروب در یک موکب ماندیم و الان ساعت شش و نیم صبح است که راه افتاده ایم ...
هنوز خیلی خامیم که بگیریم . امروز فهمیدم چرا به من نمیدنو تا امروزم ندادن . چون وصله ی تنم زیاده . جاگذاشتنیام زیاده . باید اول اونا رو جا بذارم بجای اینکه بگیرم و بردارم بیارم . منو چه به گرفتنو حاجت روایی ؟ دیگه هیچی برا خودم نمیخوام . از وقتی اومدم بدترین آدمی که دیدم خودم بودم . بی اغراق . با فاصله ی زیاد از هرکی که میشناسم. از مینا و مادرش . یونس و مادرش . همراهای اصفهانی مون . تازه هنوز چیزی نگذشته . حتی بیست و چهار ساعتم نشده ...
یونس بهم گفت شنیدم بیست و هشت سالته . مامان و مینا داشتن تو ماشین گپ میزدن و معلوم شد مینا تو دانشگاه مامان درس میخونده و ارشد ریاضی شو گرفته و حالا معلمه فکر میکنم . از حرفهای مامانو مینا سن من به گوشش خورده بود . بهم گفت زود پیر شدی که ... سخت بوده زندگی ؟
سخت نبوده عزیز . من جلو روت نمیگم چون فکر میکنم آبروی نداشتم پیشت میره . من بلد نبودم درست عمروم بیست و هشت سال کنم ...
اومدیم کربلا . اصفهانیا جدا شدن . جلو ورودی بین الحرمین مامان اینا نشستن تا با یونس بریم دنبال هتل یا موکب . هتل نفری پنجاه تومنه هر شب . جفتمون صد تومن با مامان . مامان گفت دو سه شب بمونیم کربلا . اونسر خیلی شلوغ میشه نمیشه رفت زیارت . بعد میریم کاظمین و سامرا .از اونجا میایم نجف و پیاده روی رو شروع میکنیم . همراهامون قبول نکردن تو هتل بمونیم . گفتن بریم دنبال موکب . رفتیم . موکب نیست . موکبارو تازه دارن برپا میکنن . تنها به جا بود اونم واسه خانوما جا نداشت . رفتیم دو سه کیلومتر اونورتر موکب سید مهدی رو به زحمت پیدا کردم . باز بود . سید مهدی خودش داخل بود . کلی تحویلم گرفت و سلام علیک و اهلا و سهلا ... برگشتیم و مامان اینارو با خودمون آوردیم . راه دور بود . شاید دو سه کیلومتر . ناراحتی خانوما شروع شد . گفتم چطور میخواین صبح تا ظهر راه برین وقتی دو کیلومترو سختتونه ... خانوما سختشونه را بیان . خیلی شلوغه مخصوصا تو ایست بازرسیا که مجبورن کل ساکارو خالی کنن . عرق از سر و روشون میباره . اونم با چادر مشکی ... رنگ مامانو و مینا و مادرش پریده بود و شرمنده شدم .
رسیدیم موکب سید مهدی . همه خوابیدن و من نتونستم چشم رو هم بذارم . دعامو تو همون موکب خواندم . غروب شد و بازم زیارت نرفتیم . نمیدونم چرا ولی یه حس گناه دارم . تا همین غروب فکر میکردم چرا اومدم . یه حس خلأ تو دلم بود . شبیه عذاب وجدان بعد یه گناه ... بی دلیل خاصی . یونس گفت اینا چرا شام نمیارن ؟ گفتم حتما زود اومدیم رفتن از بیرون تهیه کنن . گفتم بذا ده بشه نیاوردن میریم نذری چیزی پیدا میکنیم یا غذا میگیریم . تا اونور حرم پیاده رفتیم . ساعت یازده شب شد . غذای نذری هنوز بپا نشده . گفتم خودمون از بیرون میگیریم شش تا کباب ترکی میگیم نذر آوردیم . دروغ نیست که . نذر مادرمون میکنیم . رسیدیم موکب و غذای خانونارم دادیم . تا غذای ما تمام شد ، دیدیم پسر سید مهدی سفره باز کرد . آبگوشت عراقی بود، هندونه ، مرغ بریان ، ریحان و سبزی و نوشابه و ... اصلا یه وضعی. آدم شرمنده میشه از اینهمه محبت . ولی نمیشه هم نخورد . بی احترامی به میزبانه که غذا نخوری . خانوما اومدن طرف آقایون و شش نفری غذا خوردیم . برا فردا برنامه ریختن که چیکار کنیم . سفره رو که جمع کردن برامون چای شیرین آوردن ...
ساعت یک نصف شب به وقت کربلاست . نمیدونم چند ایرانه . میخواستم یه عکس از موکب بگیرم ولی شبه و یونس داره میخوابه . عکسشو فردا صبح میگیرم و بعدا پستو آپدیت میکنم . اینترنت خوب نیست و گرونم هست . صد و پنجاه مگ هفته ای هیجده هزار ... حالم خیلی بهتر از نزدیک ساعت دهه الان . وقتی رفتیم غذا بگیریم گنبدو از دور میدیدم ولی دلم نمیخواست برم داخل حرم . حس میکردم آماده نیستم . بدم میومد از خودم و چراشم نمیدونستم . اشکم میومد و نمیومد . دلم غم داشت چشمم نه . بقیه شر شر اشک از چشاشون میچکه . خب من چرا نیستم تو اون حال ؟
تو زندگیم دختری مثل مینا ندیدم. حسی دارم انگار که هیچ کس تا این حد برام آشنا نبوده. عاشق شدم ؟ نمیدونم . شاید آره شاید نه . ولی میدونم به پای این دختر می تونم بایستم . هر روز خستگیمو به خاطرش بذارم پشت در و بعد بیام خونه یا طوری شد تا آخر به پاش واستم ... زیباست و مغرور و محکم رو باوراش . بیشتر از من شاید ...ولی شرایط ازدواجو دارم که پا پیش بذارم ؟ نمیدونم . شاید به خاطر بالا رفتن سنمه که آرومتر از قبلم ... اصلا چی دارم میگم ؟ برام الان هیچی مهم نیست و حرفشم نمیخوام بزنم . دلم امام حسینو میخواد که دلم براش بلرزه . مثل این جوونا که تیپشون چاله میدونی و مدل میدون شوشه ولی اونقدر آقارو دوست دارن که لال موندم جلوشون . خورد شدم از کوچیکی خودم . میخوام صدبار بگم عشق دلیل نمیخواد . مثل اینا باید دیوونه بود . نه که لخت شد و تو سر و صورت زد . بدم میاد ازونا . ولی چرا من امسال دلم نمیریزه . اشکم نمیاد ...
حالا اشکم سر خورد و افتاد رو بالش . میخوام بزرگ بشم . اول باید کوچیکی خودمو میدیم . امروز دیدم . از ته دلم .
گفت پروردگارا به من بیاموز که نعمتی را که بر من و والدینم ارزانی داشته ای شاکر باشم و عمل صالحی که رضای تو در آن است انجام دهم و مرا به رحمتت در صف بندگان صالح خود وارد نما
مگه میشه یه آدم اینقدر نازنین ، اینقدر گل ، اینقدر همه چی تموم ، اینقدر دوست داشتنی مثل دکتر صابری ؟