۹۶/۰۸/۰۷ ۰۳:۰۶:۵۱
زیارت
ساعت نزدیک دو نیم نصف شبه . صبح زود مامان اینا بیدارمون کردن . تو سمت آقایون فقط منو یونس میخوابیم . موکب چون ته یه کوچس کسی خبر ازش نداره الا آشناهای خاص . ملت در به در دنبال جا و مکانن . ما اینجا ...
ماما بیدارم کرد که ما داریم میریم حرم میاین ؟ گفتم راه پرته . میرین گم میشین . صبر کنین مام بیایم . یونسم بیدار کردم و همه با هم رفتیم . یه تاکسی گرفتیم واسه شش نفر . خودمونو رسوندیم کنار حرم . خانوما گفتن صبحانه نخوردیم . تا ظهر ضعف میکنیم تو حرم . از اینور حرم شروع کردیم کلا بین الحرمینو دور زدن . به زحمت نونوایی پیدا کردیم . اونم پول ایرانو قبول نمیکرد . بدو اینور اونور که پول عراقی جور کنی . بعد برو سوپر مارکت که پنیر پاستوریزه پیدا کنی . یخورده طول کشید یکی از همراهامون ناراحت بود که چرا نرفتیم حرم و دیر شد و فلان . بهانه کردم که حاج خانوم درست نیست مستقیم میرفتیم داخل حرم امام حسین . اول باید میومدیم از حضرت عباس اجازه میگرفتیم بعد .( هرچند درستش اینه که خودتو بندازی تو بغل امام حسین) بالاخره راضی شد. هر کس یخورده نون پنیر خورد و قرار گذاشتیم ساعت ۱ به وقت کربلا جلو تل زینبیه بایستیم . از هم جدا شدیم ...
من نمیدونم چیه ، چه حسیه ... تا پام رفت داخل حرم حضرت عباس و شروع کردم خواندن زیارت ، زیر دلم خالی شد . نمیتونستم کنترل کنم . اشک بین کلمه ها همینطور شر شر میریخت .سلامو خوندم و دور و برمو نگاه کردم . یونس نبود . تنها رفتم زیارت . توی فضای ضریح ... من هیچ وقت اصرار نمیکنم دستم به خود ضریح بخوره . دور می ایستم و نگاه میکنم . اینبارم کنار بودم ... حضرت عباس قبل هرچی برا من ادبش خیلی بزرگ بوده . یعنی غیرت و شجاعت و اینا به کنار . من مبهوت حیا و ادب حضرت عباسم . نمیدونم چطور باید کلمه پیدا کنم . شاید مهدی شجاعی تو سقای آب و ادب خیلی قشنگ توصیفش کرده که هنوز نخوندم کتابو ولی احتمالا حرف دلم باشه . اولین بار یه چیزی کشید منو سمت ضریح . بدون اصرار و تو اون شلوغی رفتم دستم خورد . بی هیچ فشار و اصراری واقعا . منم مبهوت که چطور شد اینبار . اومدم نماز زیارت خوندم چهارتا واسه چهار نفر . اجازه گرفتم و رفتم سمت حرم امام حسین . میگن آدم فقط یه جا تو دوراهی بمونه . اونم بین الحرمینه . سراتو میکنی اینور بغض میگیردت ، میکنی اونور اشک شر شر میریزه . اصلا ...
حال دلم تو حرم امام حسین دیگه اوضاعی شد . ورودیم به باب قاسم امام حسن باز شد . هیشکی نبود . یه در که جلوش پرده کشیدن . پرده رو زدم کنار و بین در و پرده صورتمو گذاشتم رو در . تو اون شلوغی فک کن انگار یه لحظه همه جا خلوت و تاریک شده باشه . اذن دخولو خوندم و...
۹۶/۰۸/۰۷