هانا تا آنا ...
۲۲ آبان تولد محمد صدرا بود . چند روز پیش با مینا رفته بودن ماکو که آننا رو از بیمارستان ترخیص کنن . دکترا قطع امید کردن و گفتن خونه باشه بهتره . من بخاطر مدرسه نتونستم برم . دیروز صبح مینا بهم زنگ زد که اومدیم ارومیه بیمارستان ارتشیم . فکر کردم آنا رو آوردن . ولی بعدش گفت حال خودمون خوب نیست و نتونستیم بمونیم . رفتم دنبالشون . راستش حال خودمم خوب نبود . سه روز قبلو که تنها بودم از مدرسه که میومدم تا فردا نهایتا یه وعده غذا میخوردم و میخوابیدم . این بین چند بارم تا صبح بیدار میشدم و از شدت عرق کل لباسامو عوض میکردم و دوباره میخوابیدم . مینا هم علائمش شبیه خودم بود . یه ویزیت برا مینا و یکی برا خودم گرفتم و بعد یه سرم برگشتیم . ولی محمد صدرا طوریش نبود . ظهر که رسیدیم خونه هر دو خوابیدن تا ساعت ۷ شب . دیدم وضع محمد صدرا از ما هم بدتره . اسهال و استفراغ و تب ولرز . غروب سمیه اومد با یه کادو و کیک تولد . دید بچه مریضه داخل نیومد و رفت . حتی جعبه کیکو هم باز نکردیم . از مینا پرسیدم آنا چطوره ؟ گفت حال محتضر. چیزایی رو میبینه که ما نمیبینیم . نه درست حسابی حرف میزنه و نه چیزی میخوره . مجبور شدیم بیایم وگرنه باید پیشش میموندیم . قبل اینکه بیایم گفت دو نفرو دارم میبینم . یکیشونو میشناسم . حضرت علی علیه السلامه که اومده . اونیکی رو نمیدونم کیه ... به حالش غبطه خوردم . یعنی میشه حضرت دم مرگ منو هم مثل آنا شیعه ی خودش بدونه ؟
شروع ۲۰۲۵ هنا رفت و رفتیم ماکو و الان آنا و این بین برای تشییع تهران رفتیم ، سلماس رفتیم ، ارومیه رفتیم و تازه دو ماهم تا آخرش مونده . هر لحظه ممکنه زنگ بزنن و بگن پاشین بیاین آنا هم رفت ...
محمد صدرا از صبح کنار مینا خوابیده بودن . واسه شام پا شد و گفت گشنمه بابا . نصف بشقاب سوپی خورد و چند قسمت پپا پیگ نگاه کرد . چشماش داشت میرفت ولی به زور خودشو بیدار نگه داشته بود . گفتم چرا نمیخوابی بابا ؟ گفت بابا آخه تولدم تموم میشه . گفتم بیا یه شمع فوت کنیم امشب ، تولد واقعی رو نگه داریم وقتی خوب شدی بگیریم . قبول کرد . شمعشو فوت کرد و رفت خوابید .