یا جاری اللصیق ...

چفیه رو انداخته بود رو دوشش . تقریبا تمام ۳ روزو . کف پاهاشو زمین نمیذاشت و با کنار پا راه می‌رفت . با خودم میگفتم تو این سن و سال چجوری میکشه بدنش . همسایه بهم گفت اسیر داعش بوده . فرمانده سپاه . ناشناس ۲۰ نفر میرن سوریه و سوار ماشین میشن . ماشینی که نفوذی داعش بوده و مستقیم میبرتشون قلب فرماندهی . توی بازجویی میفهمن سپاهی ایرانن. قرار بوده بدون هویت و ناشناس و بی مدارک برن . همسر یکیشون فکر کرده مدارک یاد شوهرش رفته و می‌ذاره تو ساک . از اونجا میفهمن. میگفت ۱۵ روز تو اتاقی بودیم که نمیتونستیم برگردیم پشتمون . برا برگشتن باید بلند می‌شدیم از سرجامون و سرپا دور می‌زدیم بس که کوچیکه بود . میگفت آتیش روشن میکردن و مجبورمون میکردن روی ذغالش بایستیم . صبحها میبردنمون لب استخر و خنجر میذاشتن زیر گلومون و بعد هرهر میخندیدن میگفتن مزاح مزاح ... سردار خبردار میشه و با واسطه ی یکی از کشورها و پول و مبادله ی اسرا آزادشون میکنه . بعد پاتکی میزنن و همشون رو میکشن . بر میگردن ایران . 

با پسرش اومده بود . شاید سن پسر به ۲۰ نمی‌رسید . ولی ظاهر خودش طوری شکسته بود که میگفتی هفتادو رد کرده ... کسی نشناختش جز اونایی که از قبل میدونستن ...

.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۱۰/۲۸
Ham Saie