۹۷/۱۰/۰۸ ۱۰:۴۶:۰۳
برف
بالاخره بارید برفی که در انتظارش بودم . به هشتمین روز زمستان.تنهاییم را دوست دارم . به خلوتهای شبانه ، به امتداد نور روشنایی های خیابان که راهشان را به اتاق باز میکنند. از کسی گلایه نخواهم کرد . چه آنها که رفتند، چه آنها که بودند و نخواستند ببینند. رزق دلها به دست توست . ساعتی از میان واژه ها گندمی جدا میکنی و در دلم میکاری بی آنکه متوجه شوم و ساعتی دیگر خوشه هایش را در دنیایم درو ... صدای سرفه می آید . مثل هر روز و همین ساعت . زردی چشمانش طاقتم را طاق کرده . حیای میان کلماتش که «چیزی نیست» ... بیا و باز برایم از هاجر بگو . از هروله ی میان صفا و مروه . از « وادی ذی ذرع » ، ابراهیم و اسماعیلش . بگذار باز کتابهایم را روبرویت باز کنم . تو از شریعتی بگویی . من از بچه های حسینیه ی حاج شیخ مرتضی . از آن شب که گفتی برو چیزی که دنبالش میگردی اینجا نیست . رفتم و از آن روز دنبال تو میگردم ...
۹۷/۱۰/۰۸