به جز در خاک و آندم هم ...
میگویی لا اله الا الله و من به اندازه ی تک تک ذرات وجودم مست میشوم .انگار نه انگار همان ورد آشنای همیشگیست . انگار نه انگار هر روز بیست بار تکرارش میکنم .ای کاش همه ی هستیَم را بگیرند، همه ی حواسم را و من یکپارچه گوش شوم و فقط از تو بشنوم. بیایی و برایم حرف بزنی. بگویی و مستم کنی.بگویی من نیستم ، تو نیستی ، هیچ نیست...
بگویی هرچه هست اوست. بگویی بیا و یک دم با من بنشین و "ذرهم فی خوضهم یلعبون". ولشان کن بروند پی بازی خودشان . بگویی خوّاض توفیر دارد با غوّاص. بیا تا غواصی کنیم که غواص شناگر دریای توحید است و به دنبال گوهر عشق . بیا بگوییم لا اله الا الله که چه اندکند غواصان و قلیل مِنهُم گوهر عشق را می یابند ... و چه بسیارند خواضّان که به جهلشان عیب و بیهودگی میجویند و زشتی آشکار میکنند و من بیایم غریق بحر تو شوم. به جستجوی تو شنا کنم ، جان دهم حتی اگر تو را نیابم و در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم . بگویی
عشق دردانه است ومن غوّاص و دریا میکده
سر فـرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کنم
و من مست شعر خواندن تو شوم ...
بیا و من را به من برسان .بیا و در این تاریکی نوری روشن کن ، حرفی بزن که بگویم حق با توست .بگویم هیچ کس جز او لایق شنیدن حرفهای دل آدمی نیست . بگویم سخنش را که " لا یَسَعُنی اَرْضِی وَلا سَمائی و لَکِنْ یَسَعُنی قَلْبُ عَبْدِی المُؤمِن". بگویم در زمانه ای زندگی میکنیم که زخمهای دل را باید از آدمیان پوشاند که مبادا جایشان را یاد بگیرند... بگویم حرفهای دلت غم هایت و اشکهایت برای خداست. فلسفه ی دردهای آدمی جز این نیست که انسان پناهنده شود ، استغاصه کند برای خدا تا در یادش باشد که
لا ملجأ الّا او...