مسئله اینه که من دقیقا متوجه نمیشم این تاوان چیه .
قسم شکسته ؟ قسم اگه وجاهت عقلی و منطقی نداشته باشه اصلا موضوعیت نداره.
سکوت شکسته ؟ مگه جواب سلام واجب نیست ؟
وقتای خالی سر کلاس ؟ میخوای من دقیقا چی بگم وقتی دانش آموز کشش نداره و براش جذاب نیست ؟ فرستنده هی سیگنال بفرسته ، وقتی گیرنده خاموشه به چه دردی میخوره ؟ بشینم نصیحت کنم که بهتره .
کیفر گناه ؟ کدوم گناه دقیقا ؟ حداقل بفهمون ترک کنم ، جبرانش کنم . اینطوری نمیشه که .
آزمایش و امتحان ؟ با چی ؟ با بچه آخه ؟ که چی بشه ؟ که بیفتیم به چه کنم چه کنم و تضرع ؟ تا کجا دقیقا ؟
وضعیت این روزا هم شده مثل وقتایی که میبینم باهام حرف نمیزنه . میگم چی شده ؟
هیچی ، سکوت ...
خب بگو چی شده من از کجا بفهمم ؟
خودت میدونی .
بابا ولله بالله نمیدونم . من اگه میدونستم که کاری نمیکردم ناراحت شی ؟
بعد شروع کنه به گفتن و گفتن . به حق با نا بحق و تو فقط باید بشنوی و هیچی نگی . حتی بعضی وقتا تصدیق کنی . چون تجربه ثابت کرده بخوای توضیح بدی بهتر نمیشه که هیچ ، بدتر میشه و شروع قهریه که طرف مقابلت هیچ جوره پا پیش نخواهد گذاشت برای آشتی و برای بار شونصدم شما باید پیش قدم بشی که اونم تازه کوتاه بیاد یا نه .
کلا این نسل ، اصلا خودمو میگم به صورت دیفالت به چیزایی که میخوایم میرسیم ولی باید به اینجا مون برسه و طوری از دماغمون بیاد که سر بشیم ، بعد همه چی که درست شد ، نوبت به پروژه بعدی کوفت شدن زندگی برسه .
لیمو رو باید به وقتش خورد وگرنه تلخ میشه . خمیرو باید به وقتش بپزی وگرنه ترش میشه . غذا رو باید به وقتش بخوری وگرنه از دهن میفته . بعضی حرفارم باید به وقتش گفت وگرنه نگفته بهتر . خودتو خسته نکن . مخاطبت دیگه هیچ براش مهم نیست بگی یا نه ...
تو فیلم « her » شغل شخصیت اصلی نوشتن نامه برای بقیه مردمه . چرا تو عصری که هوش مصنوعی ها مثل سامانتا بهترین فرم و محتوا رو ارائه میدن یه آدم باید بشینه پشت گجت و چندین سال نامه بنویسه برای مشتریانش ؟
همین الانشم چت جی بی تی ، جمینای ، گروک و بقیه برات برنامه میریزن ، طرح درس میریزن ، مطلب مینویسن حتی همون نامه های فیلم او رو هم می نویسن که در حد کار بهترین نویسنده ها و پلنر هاست . شاید تنها چیزی که دو نفر انسان رو برای هم نگه میداره خاطرات مشترک حاصل از تجربه های مشترکه . زمانی که با هم بودن ، برای هم بودن و به یاد هم بودن ، هرچه که برای طرف مقابل از خودشون گذشتن ، اشکها و لبخندها ، دلشوره ها و بیم و امیدها ، شادی ها و غمها ، همه ی وقتی که برای هم صرف کردن ... هنوز هوش مصنوعی خیلی راه داره تا به این تجربه ی چندین ساله ی مشترک دو انسان برسه و جای یکیشونو پر کنه ...
از نظر فاصله ای ، آخرین دبیرستان متوسطه دوم کشوره . یعنی دیگه بعدش کوههای مرزیه و هیچی نیست . ولی امکانات زندگی همه چی هست . امکانات اومده ولی فرهنگش نه . هرچی تو اینستا میبینن مو به مو تکرار میشه . هفته پیش روز دوشنبه ۴، ۵ تا میز و صندلی شکستن ، در یه کلاسو شکستن ، با لگد زدن دیوار یه کلاس طوری که دیوار کلاس پشتی ترک برداشته و گچش ریخته و از همه مهمتر ساعت نماز ده ، بیست نفری چندین بار از رو میز صندلیاشون تو طبقه دوم با هم پریدن پایین که سقف اومده پایین . طوری شده مدیر معاون تصمیم گرفتن ازین به بعد اول معلم بره کلاس بعد دانش آموزان بیان . آخرین نفرم معلم از کلاس خارج میشه که همه رو هدایت کنه بیرون . مدیر میگه منفی ۲۰ام بشه ، سنگم بیاره باز باید تنفس برن بیرون ...
با وجود تمام این سخت گیریا حالا دیروز چی شده ؟ ساعت اول رفتم کلاس میبینم یه موش مرده رو کردن توپ فوتبال . با تشر و تهدید گفتم جمعش کنید بندازید آشغال . ازون تموم شدیم ، نیم ساعت بعدش یه دانش آموز تو کلاسم قش کرد و افتاد زمین . با بدبختی رسوندیمش دفتر زنگ زدن پدرش بیاد برسونه بیمارستان .
ساعت دوم ، یازده تجربی دیدم بوی سوختگی میاد . گفتم هارون کار خودته فندکو بده بیاد . گفت آقا به جون بچم من نیستم . گفتم باشه ولی حواسم هستا. بگیرم نمیدم . گفت باشه آقا . همین که زنگ خورد دیدم تق ، یه چیز تو سقف ترکید دود بلند شد . نگو سیم اتصالی کرده زده مهتابی رو ترکونده . خدا رحم کرد هارون بلند شده بود وگرنه شیشه مهتابیا همه میریختن تو سرش . ساعت سوم رفتم کلاس دهم انسانی میبینم از ۳۰ نفر ۴ نفرشون اومده اوناهم با هم درگیرن . جداشون کردم میگم چی شده ؟ هیچی یکیشون گفته چرا اومدی مدرسه ، اونیکی گفته ربطی به تو نداره دعواشون شده ... تقریبا هر روز یه ماجرایی داریم . ولی متوسطه اول که عشایریه و دختر پسر با همن خیلی راحت ترم . هم توشون بچه های ساده و بی غل و غش پیدا میشه ،هم دخترا با ادب و درس خونن ، طوری که هر روز که میرم سر کلاس یه جون به جونام اضافه میشه . وقتی تعطیل میشه خوشحال نیستم یا مثلاً کیمیا و حسن و نارین غیبت میکنن دلم میگیره . دلم میخواد هیچ وقت بزرگ نشن و نرن متوسطه دوم ...
شاید شفای این پسر تو چیزایی باشه که باید کنارش گذاشت برای همیشه ...
این در مقابل اون ...
مدتیه خوابهای گذشته جلو چشمم میان . یاد خوابی میگفتم که شاید یه سال ، پنج سال یا حتی ده پانزده سال پیش دیدم و گاها محیط و فضای غریب همون خوابها هم تو خوابهایی که میبینم تکرار میشن. عجیبه که هیچ نمود واقعی هم براشون نیست .
اینکه دیگه مثل قدیما خوش نمیگذره واسه اینه که هیچ لحظه ی بدون دغدغه ی تو زندگی پیش نمیاد . از یکی تموم میشی اونیکی شروع میشه . یه روز دغدغه ی کاریه ، تموم شد بچت مریض میشه میخوابونی بیمارستان ، تموم شد عزیزات فوت میکنن ، وقتی که هیچ چی دیگه نیست هم از فکر اتفاقی که هنوز پیش نیومده و شاید بعدا پیش بیاد نمیتونی راحت بشینی . کلا تو یه لوپ بیماری دردناک دغدغه مندی گرفتاریم ...
دغدغه ها هم تموم نمیشن. یا باید کشید یا اونقدر بزرگ شد که ندید ...
عظم خالق فی انفسهم
با فکر تو خوابیده بودم و با رویای تو بیدار شدم.
یک صبح تا ظهر جمعه طول کشید که ازین حال بیرون بیام ...
پ ن : اوضاع خوب نیست . دیر یا زود غبارش به چشم ما هم میره . هر کاری که نگه داشتی آخر عمری وقت کردی انجام بدی تا دیر نشده شروع کن . شاید صحبت دو سه سال ، کمتر یا بیشتره ...
بعضی وقتا هم ۳۶ سال طول میکشه که از یکی بشنوی الوزن یومئذ الحق ... یعنی چی ؟
گفت یعنی چقدر حق عملو به جا میاری . نمازی که میخونی چند درصد کامله ؟ یه نماز کامل میذارن جلو روت میگن حق نماز کامل این بوده جناب . ببین کفه ی نمازی که خوندی چقدر کفه ی نماز کاملو بلند میکنه .
یه معلم کامل میذارن جلوت. میگن چقدر حق معلم کامل بودنو به جا آوردی ؟ همونقدر میریزن تو کاست . واسه همین میگن اینجا منظور امیرالمومنین بوده چون همه چیش حق کامل بوده .
بعضیا بلدن چطور تکونت بدن . لازمم نیست زیاد حرف بزنن . یه ورق کاغذ از بین کتاباشون بیرون میاد . میخونی و میبینی خودشه که این .
همین آدم میشه هادی عامل . وگرنه هادی مدعی زیاده . عامل میخواد که بقیه رو هم تکون بده ...
گفتم میدونی قضیه چیه ؟ خیلیا جسمن ولی هیچ وقت جان نمیتونن باشن . بعضی آدما جانن. خیلی کم ، اونقدر که شاید به زحمت بتونی یکیشونو تو حیاتت ببینی و باهاش حرف بزنی که زندت کنه. اما تو برا من جسم و جانی . هیشکی دیگه نمیتونه هردوشو با هم باشه . اشکات جاری شد و نتونستم باقیشو بگم .
ولی میدونی اینم کافی نیست ... نه من برا تو کافیم و نه تو برا من . باید جان یکی کرد و نیاز برد . هرچی هست فقط خودشه . حسبنا الله
. نه تو ، نه من . نه هیچ کس دیگه ...
به فکر کی میرسه حسن آقای سیزده ،چهارده ساله سنی مذهب تو منطقه عشایری ، باور به معصومین علیهم السلام داشته باشه ، عکس پروفایلش عکس رهبری باشه و تمام دوشنبه ، پنج شنبه های سال ، و بعدش کل رجب و شعبان رو هم روزه بگیره و تو حتی یک مورد حرف یا عمل نادرست ازش نبینی ، در حالیکه اکثر همکلاسیهاش نه تنها تو الفبای دین و احکام موندن بلکه به لطف فیلترشکن از همه چی سر در میارن و به هم متلکهای جنسی میپرونن ...