آدم این عقل حسابگر و معامله گر را از خانهی تنش بیرون نکند،عشق خدا به خانهی دلش قدم نگذارد.
عاشق شوید،برادرها و خواهرها عاشق شوید،زندگی به عشق است.عقل به آدم زندگی نمیدهد. عقل به آدم حساب میدهد که چه جور بهتر بخورد،چه جور بهتر بخوابد،چه جور بهتر پلاسیده شود،چه جور بهتر دل مرده باشد.عشق است که در درون انسان آتش زندگی و شعلهی زندگی را بر میافروزاند.
مسلمان عاشق است.عاشق خداست.عاشق حق است،عاشق عدل است.عاشق انسان شدن است.عاشق ملکوت است و دنیا با همهی زیبندگیها و فریبندگیها برایش صرفاً میدان ساخته شدن و ره پیمودن به سوی آن معبود و معشوق جاودانه است.
میگویی لا اله الا الله و من به اندازه ی تک تک ذرات وجودم مست میشوم .انگار نه انگار همان ورد آشنای همیشگیست . انگار نه انگار هر روز بیست بار تکرارش میکنم .ای کاش همه ی هستیَم را بگیرند، همه ی حواسم را و من یکپارچه گوش شوم و فقط از تو بشنوم. بیایی و برایم حرف بزنی. بگویی و مستم کنی.بگویی من نیستم ، تو نیستی ، هیچ نیست...
بگویی هرچه هست اوست. بگویی بیا و یک دم با من بنشین و "ذرهم فی خوضهم یلعبون". ولشان کن بروند پی بازی خودشان . بگویی خوّاض توفیر دارد با غوّاص. بیا تا غواصی کنیم که غواص شناگر دریای توحید است و به دنبال گوهر عشق . بیا بگوییم لا اله الا الله که چه اندکند غواصان و قلیل مِنهُم گوهر عشق را می یابند ... و چه بسیارند خواضّان که به جهلشان عیب و بیهودگی میجویند و زشتی آشکار میکنند و من بیایم غریق بحر تو شوم. به جستجوی تو شنا کنم ، جان دهم حتی اگر تو را نیابم و در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم . بگویی
عشق دردانه است ومن غوّاص و دریا میکده
سر فـرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کنم
و من مست شعر خواندن تو شوم ...
بیا و من را به من برسان .بیا و در این تاریکی نوری روشن کن ، حرفی بزن که بگویم حق با توست .بگویم هیچ کس جز او لایق شنیدن حرفهای دل آدمی نیست . بگویم سخنش را که " لا یَسَعُنی اَرْضِی وَلا سَمائی و لَکِنْ یَسَعُنی قَلْبُ عَبْدِی المُؤمِن". بگویم در زمانه ای زندگی میکنیم که زخمهای دل را باید از آدمیان پوشاند که مبادا جایشان را یاد بگیرند... بگویم حرفهای دلت غم هایت و اشکهایت برای خداست. فلسفه ی دردهای آدمی جز این نیست که انسان پناهنده شود ، استغاصه کند برای خدا تا در یادش باشد که
لا ملجأ الّا او...
نشسته بودم و مثل همیشه سرم با کاغذای خودم گرم بود که یهو بلند شد . از وقتی اومده بود نه یه کلمه حرف زده بود و نه چیزی خورده بود . اینکه فکرت درگیر چیزی باشه و حرف نزنی اونقدرام غیر عادی نیست .یه خورده که تو خوابگاه بمونی قلقش دستت میاد ولی اگه ریکشنای یهویی از پی اش اومد ،طبیعتا یه خورده باید نگران شی .اونم تو خوابگاه پسران که ریکشن یهویی ینی لپ تاپ شوت شده به فضا یا پارچ آب خالی شده کف اتاق و رو تشک که تا یه هفته باید بوی رطوبتشو بکشی و به هر بنده خدایی که میاد تو دو ساعت توضیح بدی که والا بالله کار خرابی نبوده و یارو یهو به سرش زده .همه ی بچه ها رفته بودن شهر خودشون و از جمع شیش نفریمون فقط ما دو تا مونده بودیم. دوس نداشتم فک کنه حواسم بهش نیست . بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم کجا میری مهدی ؟
گفت کافه روبروی دانشگاه. میای ؟
حالشو نداشتم گفتم تو برو شاید اومدم . راستش از رفتنش خوشحالم شدم .صدای جر جر تخت که پاهای آویزون ازشو دو ساعت تو هوا تکون میداد قاطی شده بود با فرمولای مغناطیس که به هیچ صراطی مستقیم نبودنو اعصابی برام نذاشته بودن.
آسمون داشت تاریک میشد که کاغدارو جمع کردم و دمپاییای لنگه به لنگه پشت درو که یه لنگش نیکتای چند ده هزار تومنی بود و لنگه ی دیگش دمپایی قهوه ای یای قدیمی که همیشه توشون آب میمونه رو پوشیدم و رفتم آشپزخونه که وضو بگیرم. یه هفته بود که شیر آب سرویسا خراب شده بود و تنها منبع آب طبقه ی سوم شده بود همین شیر تو آشپزخونه . برگشتم لباسامو تنم کردم و آماده شدم برم مسجد . مسجد چند صد متری با خوابگاه فاصله داشت و همیشه تو راه میتونستی مردم و مغازه های اونور محوطه رو ببینی . چشمم به کافه روبرویی بود که شاید همون دختر پسرای همیشگی که غروبا پشت شیشه ی کافه میشستن و کتاب میخوندنو ببینم که دیدم مهدیم همونجاست . از وقتی رفته بوده سه چهار ساعت گذشته بود و تعجب کردم که تمام این مدتو اونجا بوده . از دانشگاه اومدم بیرون و رفتم کافه روبرویی کنارش . جا خورد .
گفتم این سه ساعت اینجا بودی ؟
-گفت آره
میدونستم آدمی نیست که بخواد به این راحتی حرف بزنه . گفتم ده دیقه دیگه نماز شروع میشه . میخوای حرف بزنیم یا میای بریم مسجد ؟ گفت بریم مسجد حامد .
بلند شدیم و رفتیم . حاج آقا دلریش امام جماعتش بود که همون ترم باهاش تاریخ اسلامم داشتیم و دانشجوها معمولا میومدن سر نمازاش.
رسم این بود که هر شب بعد نماز یه صفحه قرآن میخوندن و یه تفسیر میگفتن از همون صفحه . اونشب رسیده بودن به آخر سوره ص و اول سوره زمر .آیه ای که ازون صفحه انتخاب کرده بود این بود ...
"قل ما اسـلکم علیه من اجر وما انا من المتکلفین"
گفت "میدونین وقتی پیامبر گفت متکلف منظورش چی بود ؟ متکلف ینی چیزی رو دوشت بگیری که ورای طاقتته . قولی بدی که زیرش بمونی یا با خودت و بقیه عهدی ببندی که از پسش بر نیای . وقتی اینطوری شدی چاره ای برات نمیمونه جز اینکه ریا کنی یا گرفتار نفاق بشی .دل و زبونت ، عملتو و نیّتت ، با هم فرق میکنن .همون لحظه اس که شروع لغزشاته و ممکنه موقعی متوجه اشتباهت بشی که کار از کار گذشته و دنبال راه جبرانی ولی پیدا نمیکنی .به خدا پناه میبرم از تکلیفای ورای طاقتمون . "
برگشتم طرف مهدی که یعنی بریم ؟
دیدم سرشو انداخته پایین داره گریه میکنه .به زور خودشو جمع کرد . نخواستم حالش عوض شه .میفهمیدم حالشو .گفتم من بیرون منتظرت میمونم .هر وقت تموم شد نمازت بیا .رفتم بیرون و نشستم رو سکوی کنار فنسای محوطه .چند دیقه بعد دیدم اومد بیرون و داشت لبخند میزد .گفت حرف زدم .به پدرم و به اونا زنگ زدم و ازشون عدرخواهی کردم .قبول کردن .حتی تلویحا گفتن که ما هم تند رفتیم .با خانومم حرف زدم و قول گرفتم وقتی برگشتم برم دنبالش و برش گردونم " ...
اونشب گذشت و از اون موقع تا حالا شاید شش سال گذشته باشه .امروز مهدی بهم زنگ زدو گفت خدا اول ربیع بهشون یه دختر کوچولو داده که اسمشو گذاشتن بهار...
Fic
بگو پناه میبرم به پروردگار مردمان ، پادشاه مردمان ، خدای مردمان از دست دسیسه هایتان
بگو پناه میبرم به شکافنده ی آسمان از پلیدیهایتان
که مرا جز او پناهی نیست...
مادر باشی برای فرزندت
مرد باشی برای برای همسرت
پدر باشی برای خانواده ات
پزشک باشی بر بالین بیمارت
رفیق باشی برای رفیق غریبت
پناه باشی برای بی پناه سر راهت
امام باشی برای زائر دل سپرده ات
یا حتی خدا باشی برای بنده هایت،
شاید حسی ازین بالاتر نباشد که بفهمی موجودی تنها در حضور تو به أرامش میرسد و احساس امنیت میکند .
یادم است سالها پیش هربار که به حرم میرفتم حرفی برای گفتنم نبود .البته شاید هنوز هم همینطور باشد . اگر ته دلم چیزی میخواستم خودم را قانع میکردم که امام اگر امام من است ، از دلم هم خبر دارد . قرار به دادن باشد خودش میداند و میدهد . زیارت را خلاصه میکردم ، نگاه به گنبد که " ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا ، حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست " و برمی گشتم . اما بعدها فکر کردم که راه درست نباید این باشد . رابطه ی خدا و بنده یا امام و ماموم رابطه ای دوطرفه است .مانند رابطه ی مادر و فرزند .اگر دو از پنج لذت برای فرزند باشد ،سه از پنجش برای مادر است. خوشحالی کریم هم همینطور به بخشش بی چشمداشتش است. باید رفت و خواست. اظهار نیاز کرد.هر نیازی که داری و آخر مرتبه ی آن طلب خود محبوب است . به قول شمس " ما لتراب و رب الارباب ؟ "جز نیاز ...
که " اگر از جسم بگذری و به جان رسی به حادثی رسیده باشی. حق قدیم است از کجا یابد حادث قدیم را؟ ما للتراب و رب الارباب؟
نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی، جانست، و آنگه اگر جان بر کف نهی چه کرده باشی؟!
عاشقانت بر تو تحفه اگر جان آرند
به سر تو که همه زیره به کرمان آرند
زیره به کرمان بردن چه قیمت و چه آبرو دارد ؟ چون چنین بارگاهی است، اکنون او بی نیاز است تو نیاز ببر، که بی نیاز، نیاز دوست دارد.
به واسطه آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی.
از قدیم چیزی به تو پیوندد و آن عشق است.
دام عشق آمد و در او پیچد، که یحبونه تاثیر یحبهم است.
از آن قدیم، قدیم را ببینی و هو یدرک الابصار.
هرکس به امیدی قدم در راه تو میگذارد و آشکار و نهان ، کم و بیش همه به مراد دلشان میرسند. منظورم اینست که کسی قرار نیست دست خالی از این مسیر برگردد .چه اویی که طالب معرفت است یا آن یکی که برای رفع حوائجش می آید یا خادم موکبی که به عشق خدمت به زوار ورد زبانش برای ده روز میشود " هلبیکم ,اهلا و سهلا " یا حتی اویی که به عشق لمس ضریح آمده ، شده به قیمت چند آرنج نواخته شده در شکم این و آن ...
اما قضیه فقط این نیست .مسئله ی مهمتر اینست که تو بر گردن همه منت گذاشته ای و کل بنی آدم را وامدار خود کرده ای ؛ که موجودی برنگردد و خرده بگیرد که " اتجعل فیها من یفسد فیها و یفسک الدما و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک " ... که سرمان را با افتخار بلند کنیم که سبوح و قدوستان به کنار . کدامتان آنچه حسین ، پسر آدم کرد برای خدایتان کردیده اید؟
که شاید آن چیزی که خدا میدانست و فرشتگان نه ، حسین بود ...
تو سند فخر آدمیان بر کل آفرینشی و همه ی آدمها چه بدانند چه ندانند مدیون تواند
میپرسه میری از آقا چی بخوای ؟
میگه شفای همه مریضا
همین ؟
فک میکنه . هوم ؟ آره دیگه
دیدی دوستت اباالفضل کلی آرزوی دیگم داشت
باشه .پس یه آیفونم به من بده بد نیست :)
...
پ ن : رسیدی به موکب امام رضا یادم کن...
تصور حرف زدن با تو سخت است.مثل حرف زدن یک فکر با متفکرش .مستقل از او در حالیکه بقایش بسته به توجه مدام آن متفکر است. و چقدر زور میبرد ،چقدر سخت است که چیزی را در ذهنت بیافرینی و مدام به او فکر کنی بدون اینکه لحظه ای ازو غافل باشی که یک لحظه غفلت تو از مخلوق زاده ی ذهنت، یک لحظه حواس پرتیت یعنی نابودی او در آن لحظه ... و تو مدام می آفرینی آنگونه که من خیال را و مدام متوجهی به آفریده هایت که یک لحظه عدم توجه تو به آنها چون یک لحظه غفلت من از متصوَرِ خیالیَم یعنی نابودی آنها ...
اینقدر بزرگی تو . به اندازه ی همه ی آفریده هایت که همه شان با تمام گوناگونی فقط خیالند برایت و بود و نبودشان ،آوردن و بردنشان هیچ برای تو...
و چقدر دوستت دارم .تویی را که دائم به من فکر میکنی . به من که هیچ نیستم . ولی دوست داشتی باشم که شاید لحظه هایی از زندگیم برسند که متوجه حضورت شوم و من هم خیالت کنم