جایی رسیدم . خسته ، تشنه در تمنای یک لیوان آب . موکبی برپا شده بود . لیوان را پر کردم و نوشیدم . کنار دستم پیرمردی بود لاغر اندام و سفید پوش ، جامعی تمیز ولی کهنه ، بادیه نشین و مدرسه نرفته شاید . همانقدر خسته و شاید بیشتر . لیوانش را پر کرد و بر خلاف من شروع کرد به مکیدن آب. آب را از لیوان جرعه جرعه می مکید و مینوشید . شاید به ۵ ، ۶ نفس ... نوشید و رفت ...
بعدها حدیثی دیدم از رسول خدا بدین مضمون که آب را یکجا سر نکشید و بمکید تا به بیماری جگر مبتلا نشوید ...
۰۱ مهر ۰۴ ، ۱۸:۱۲