مؤمن، زوجش «نور ایمان» است
فاجر، زوجش «ظلمت نفس» است
مقرب، زوجش «وجهالله» است ...
مؤمن، زوجش «نور ایمان» است
فاجر، زوجش «ظلمت نفس» است
مقرب، زوجش «وجهالله» است ...
مصائب خدا داد را باید در آغوش کشید . نه ازین رو که صبر پیشه میکنیم و چاره ای نداریم و غیره ... آدمیزاد عاشق معشوق زمینی که میشود هرچه از او رسید به آغوش جان میخرد . صعبیات هم جانب خدا آمده اند . اگر واقعا عاشق باشی به استقبالش میروی که تو فرستاده ی اویی. میخواهی بزنی بزن ، میخواهی بکشی بکش . تو نه به خود میجنبی ، یار تو را میجنباند ...
سوره نساء
... وَلَا تَکُن لِّلْخَآئِنِینَ خَصِیمࣰا(١٠٥)
و برای خائنان خصیما مباش . خصیم به معنای همرزم است . یعنی با کسانی که خائنند هم هدف نباش و در یک جبهه نایست. مثلاً خائن میخواهد چیزی را بزند .مثلا حجاب را .و اصلا تو بر اساس استدلال عقلی و علمی و تحقیقی به این رسیده ای که که چیزی به نام حجاب اجباری در دین وجود ندارد . اگر همین استدلال تو حتی درست هم باشد ولی هم راستا با خواسته ی خائنین باشد ، تو هم خوائنی و تیر تو همان جا میرود که موشک خائنین و تو باعث شادی خائنین شده ای ... آیه میگوید در این جهت نایست . زود بفهم از جبهه گیری خائنین که راه درست کدام سمت است ...
خدا رحمت کند شهید همت را ، « هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید نگاه کنید آتش دشمن کدام سمت را میکوبد همان جبهه خودی است.» .
اول این را بگویم که من در زندگیم عناب ندیده بودم. نه که ندیده باشم تصورم از عناب آن میوه قرمز رنگ خشک شده اندازه ازگیل بود که پشت وانت و در عطاریها میفروختند. بعد یک روز میبینی به طرف مدرسه رانندگی میکنی ، سر راه یک خانم پشت سرت شروع به دویدن میکند سوار ماشین میشود و و بی دلیل چیزی قهوه ای رنگ که مشابهش را ندیده ای و فکر میکنی بلوط است تعارف میکند میگوید نوش جان . عصر بر میگردم و داخل شهر میشوم . پیرزنی دست بلند میکند و صدا میزند میثم ؟ ماشین را نگه میدارم . میخواهد کرایه بدهد میگویم کرایه نمیخواهم حاج خانم . فاتحه ای بخوان . فاتحه ای میخواند و صلواتی . میگوید جانت بی بلا جوان . خدا خیرت دهد . دوباره همان میوه را اینبار او تعارف میکند ... دو نفر با فاصله صد کیلومتر در جایی که نه محل فروش آن میوه و نه محل کشتش.
ظاهر میوه خاطرم مانده . شروع میکنم به جستجوی میوه هایی که رنگ قهوه ای دارند و شبیه خرمایند . پیدایش کرده ام . عناب اوکراینی ...
جایی رسیدم . خسته ، تشنه در تمنای یک لیوان آب . موکبی برپا شده بود . لیوان را پر کردم و نوشیدم . کنار دستم پیرمردی بود لاغر اندام و سفید پوش ، جامعی تمیز ولی کهنه ، بادیه نشین و مدرسه نرفته شاید . همانقدر خسته و شاید بیشتر . لیوانش را پر کرد و بر خلاف من شروع کرد به مکیدن آب. آب را از لیوان جرعه جرعه می مکید و مینوشید . شاید به ۵ ، ۶ نفس ... نوشید و رفت ...
بعدها حدیثی دیدم از رسول خدا بدین مضمون که آب را یکجا سر نکشید و بمکید تا به بیماری جگر مبتلا نشوید ...